🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت437 دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم. —خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟ روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. —درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم. کنارش نشستم. –من فکر کردم چون خیلی دوسش داری... –خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه. گوشه ی شالم را به بازی گرفتم. –می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه. شروع به جویدن ناخن هایش کرد. –آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم. –پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره. صورتش را مچاله کرد. –بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه. با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت. ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد. تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود. دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم: —چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟ ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد. کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم. —تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟ سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد. —اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه. هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم. —خدا کمکش کنه. ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت: —تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده. جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم. —اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن. دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند. —تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره. اون می تونه بهش امید و انگیزه بده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´