🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت443
از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم.
—جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن.
پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد.
کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم.
برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم.
خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم.
وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم.
خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم.
دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد.
بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم.
از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد.
سعی کردم لبخند بزنم.
—مهمون نمی خوای مامان؟
اخم ریزی کرد.
—خوش اومدی، پس شوهرت کو؟
نوچی کردم.
—رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟
—رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا...
فوری گفتم:
—خب چون ما شام این جا تلپیم.
—آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره.
با چشم های گرد شده گفتم:
—خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه.
نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ.
خندیدم.
حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟
یه قدم عقب رفت.
—إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم...
مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد.
—اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه.
نادیا سرش را تکان داد.
—آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت:
—نه به گوشت خواری! زندگی سالم.
یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم.
دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم:
—تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س.
به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم.
وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید:
—مریضی مادر؟!
با تعجب دستی به صورتم کشیدم.
—نه، چطور؟!
به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت:
—آخه چشمات یه جوریه.
چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم:
—نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده.
نادیا نگاهم کرد.
—نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟
مادر بزرگ سرش را تکان داد.
—آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´