••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف بزنم و بگم. با اخم نگاهم کرد. —حتما ازش عذر خواهی هم نکردی؟! نگاهم را پایین انداختم. –نه هنوز، ولی... سرزنش آمیز نگاهم کرد. —تلما جان، مهربونی خوبه‌ها، ولی همیشه واسش مبنا بذار. اگه نذاری می شه مثل اوضاع الان تو. با تعجب نگاهش کردم. –آخه کجای دنیا محبت کردن به دیگران بده؟! حتی تو اسلامم گفتن که به دشمنتم محبت کن. من همیشه فکر می کنم اگه همه با هم مهربون بودن دیگه نه جنگی می شد نه این همه اختلاف و مشکل به وجود میومد. لبخند کجی زد. –درسته، ولی مهربونی باید بر اساس مبنا باشه، به نظرت مهربون تر از پیامبر ما داشتیم؟ پس چرا این قدر دشمن داشتن و کلی هم جنگ انجام دادن؟ چون محبتاشون بر اساس معیارهایی بوده که خدا گفته. خیلیها با خدا دشمن هستن در نتیجه با آدمهایی که دوست خدا هستنم دشمنن، اصلا نمیشه بهشون محبت کرد. الان تو شرایط تو خدا بهت چی گفته؟گفته رضایت شوهر، نگفته رضایت دوستت یا مهربونی به اون. در نتیجه تو راه خطا رفتی، پس باید زودتر درستش کنی و رضایت شوهرت رو جلب کنی. نمی خوام بگم هلما دشمن هست‌ها. نه، اتفاقا از اون بنده ی خدا بدبخت تر کسی نیست ولی تو خودت داری واسه خودت دشمنش می کنی، حداقل تو قلب خودت. با نگرانی نگاهش کردم. —وقتی این جوری می گی دلشوره می گیرم و حالم بدتر می شه. در آپارتمان را قفل کرد. —بعضی خانما تا دلشوره نگیرن کار درست رو انجام نمی دن. کیفم را باز کردم و گوشی ام را درآوردم. —اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم و عذر خواهی کنم تموم بشه. اینجور که تو داری میگی می ترسم آخرش چوب دو سر طلا بشم. به طرف پله ها رفت. —رو در رو بهتره. برو کارت رو انجام بده بعد برو مغازه پیشش باهاش حرف بزن. فکری کردم. —آره راست می گی، دیگه فکر نکنم بره بیمارستان چون امروز هلما مرخص می شه. برای این که زودتر به بیمارستان برسم و در ترافیک نمانم تصمیم گرفتم با مترو بروم. ولی تصمیمم اشتباه بود چون مترو آن قدر شلوغ بود که خیلی معطل شدم. نزدیک بیمارستان یک گل فروشی خیلی بزرگ بود که گل های زیبایی داشت و چشم هر عابری را به طرف خودش جلب می کرد. من به عادت هر دفعه جلوی ویترین مغازه ایستادم و گل ها را از نظر گذراندم. آن قدر باکس گل هایش زیبا و جدید بودند که با خودم فکر کردم بد نیست موقع برگشتن یک باکس کوچک گل، برای علی بخرم و با خودم به مغازه ببرم. همان طور که چشم می چرخاندم با دیدن کسی که داخل مغازه بود خشکم زد. علی با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد با صاحب گل فروشی مدام صحبت می کرد و اشاره به باکس گل بزرگی می کرد. آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم گل برای چه می خواهد؟! یادم آمد که امروز هلما مرخص می شود. حتما می خواهد برای او گل بخرد. نگاهم را به باکس گلی دادم که علی به طرفش رفت و برداشت. پر بود از گلهای نباتی رنگ که وسطش با گلهای سرخ کلمه‌ی "لاو" نوشته شده بود. مبهوت نگاهم را به دستش دادم که کارت کشید و بعد به طرف در خروج حرکت کرد. تمام بدنم یخ زد. باورم نمی شد! اصلا علی چرا باید برای هلما گل بخرد؟ آن هم این باکس گل با این طرحی که روی آن است؟! بغضم تبدیل به اشک شد و روی گونه هایم چکید. علی همین که از در گل فروشی خارج شد نگاهی به باکس گل انداخت و لبخند پهنی زد و راه افتاد. چند قدم که رفت انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره به طرف گل فروشی برگشت. من همان جا مثل مجسمه مانده بودم. نزدیک در که رسید چشمش که به من افتاد، جا خورد. —إ...! تو این جا چی کار میکنی؟! اشک هایم دیدم را تار کرده بودند. پاکشان کردم و با نفرت نگاهش کردم. علی به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟! دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد ولی من آرام آرام عقب رفتم و بعد شروع به دویدن کردم. فریاد زد. —تلما! کجا داری می ری؟ آن قدر با سرعت می دویدم که جملات بعدی اش را نشنیدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد. از پیچ خیابان که گذشتم نگاهی به گوشی ام انداختم. خودش بود. گوشی ام را خاموش کردم و دوباره دویدم. ✍🏽 لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´