💗رمان سجاده صبر💗قسمت90
برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ...
سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد:
- علی... علی دوست داشتنی من ... رفت؟ ...
نمیتونست سرپا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار تکرار کرد:
-علی؟ دروغ گفت... حتما اون پرستار دروغ گفت ...
اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ...
نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت ....
اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت:
-خدا ... خدا ... خدایا علی رو ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر
بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ...
صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد:
- خدا ....
*
ساعت 10 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده...
+سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟
سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت:
- هنوز زیر عملن
دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود ..
نمیدونست چی میشه، فقط دعا میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ...
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید:
- دکتر چی شد؟
+شما چه نسبتی با خانم فاطمه شاه حسینی دارید؟
سهیل که از این سوال متنفر بود، با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت:
- شوهرشم...
انگار امیدش ناامید شده بود ... انگار منتظر بود این دکتر هم بهش بگه متاسفم ... بقیه هم چشم دوخته بودند به دهن دکتر که مادر فاطمه فورا رفت جلو و گفت:
-جون عزیزتون بگید چی شده؟ من مادرشم
دکتر لبخندی به مادرفاطمه زد و گفت:
+نگران نباشید، دخترتون خوب میشه... انشالله تا چند ساعت دیگه به هوش میاد ... نگران نباشید مادر
انگار آب یخی روی افکار سهیل ریخته باشند: دستش رو به صورتش زد و از ته دل گفت:
- خدایا شکرت ...
گرچه غم علی هنوز روی دلش بود، اما خوشحال بود که مجبور نیست دو غم بزرگ رو باهم تحمل کنه.
همه نفس راحتی کشیدند و خدا رو شکر کردند...
تن ناز خانم گفت:
+علی چی شد؟ عمل اون کی تموم میشه؟
سهیل که اشکهاش بی اختیار می اومد، به مادرش نگاهی انداخت و آروم گفت:
- علی .. علی رفت مامان ... رفت ...
بعد هم در میان نگاههای مبهوت بقیه بلند شد و گریه کنان از بیمارستان خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´