جدال عشق و نَفس🍁 پارت 25 الانم بلند شد یه کوفتی درست کن بخوریم. نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم. تو اون وضعیت تأسف بار هوس کشک و بادمجون کردم و از اونجایی که با شکمم تعارفی نداشتم دست به کار شدم و یک ساعت بعد کارم تموم شد. رفتم وضو گرفتم نماز بخونم ولی چادر نداشتم. از اینکه از مهراب بخوام بهم چادر بده احساس حقارت بهم دست میداد. حجابمو تا حد امکان کامل کردم و ایستادم به نماز. نماز اولم که تموم شد مهراب اومد تو اتاق و نشست رو تخت --گیجی تو؟ مگه خانما نباید با چادر نماز بخونن؟ --چادر نداشتم. --دو متر زبون که داری خداروشکر. رفت و با یه چادرنماز گلدار صورتی برگشت گرفت سمتم --بگیر مال خودت. چادر رو گرفتم از بوی عطرش خوشم اومد. عمیق بوش کردم و لبخند ملیحی رو لبم نقش بست. --بوش نکن بوهاش تموم میشه. خندید از اتاق رفت بیرون. نمازمو از اول خوندم و بعد از نماز کلی گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کنه..... میز شامو چیدم و بدون اینکه به مهراب بگم نشستم سر میز شروع کردم غذا خوردن. چند دقیقه بعد مهراب اومد و با حالت قهر گفت --میمردی منو صدا بزنی؟ جوابشو ندادم و اونم بیصدا غذاشوخورد. بعد از شام ظرفارو شستم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مهراب صدام زد نشستم رو مبل و بیصدا بهش خیره شدم. --بابت شام ممنون. --خواهش میکنم. --چیزه راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم. ازت میخوام بابت بد رفتاریام باهات منو ببخشی. تلخند زدم --من به شما ربطی ندارم پس ازتون هم ناراحت نمیشم. --ولی باید ربط داشته باشی. --چه ربطی وقتی شما منو به زور آوردین تو این خونه؟ --آره خب ولی اینم یادت نره که تو زیادی خنگی. آخه دانشمند اون روزی که من بهت گفتم دیگه اتوبوسی نیست تو فکر نکردی این موضوع غیر ممکنه؟ سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم. --خنگ ترین دختری هستی که تا الان دیدم. اینو گفت و بلند شد رفت تو اتاقش و با لپ تاپش برگشت. نشست کنار من و لبخند زد --چند نمونه از شاهکار های آقاتونو ببینیم موافقی؟ با یاد میثم اشک تو چشمام جمع شد و همون موقع مهراب فیلمو باز کرد. با دیدن فیلم جیغ زدم و چشمامو بستم. خندید --شوهرتون یه پا قصابه چی فکر کردی؟ خدایا چجوری باور کنم که میثم با قمه بالاسر یه ایرانی باشه و بخواد اونو بکشه؟ یاد میلاد افتادم و شروع کردم گریه کردن. مهراب اولش بی توجه بود و چتد ثانیه بعد کلافه گفت --وااای بسه دیگه سرم رفت. --اینو نگید چی بگید شما چی میدونید از داغ برادر؟ کنجکاو گفت --منظورت چیه؟ --مهم نیس. --نه مهمه بگو ببینم. --برادر منم سوریه بود. --واسه چی؟ عصبانی لبخند زدم --هیچی اونجا نذری میدادن. یعنی شما از مدافعان حرم چیزی نمیدونی؟ با شنیدن اسم مدافعان حرم سرشو انداخت پایین و انگار از این رو به اون رو شد. --اسمش چی بود؟ --فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه. سرشو بلند کرد و برزخی نگاهم کرد --م..م.. میلاد. --میلادِ؟ --میلادِ تدین. متفکر گفت --میلاد تدین؟ یدفعه متعجب گفت --تو خواهر میلادی؟ نه پس من عمشم. --بله. یدفعه از جاش بلند شد و کلافه گفت --میمردی زودتربگی؟ --مگه فرقیم میکنه؟ --خیلی زیاد. تلخند زدم --آدم ربایی آدم رباییه حالا هرکی میخواد باشه. صداش خشدار شد --خدا منو ببخشه عجب غلطی کردم. برگشت سمتم و با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت --حالا چیکار کنیم؟ --چه کاری میتونید بکنید؟ بلند شدم رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد. با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و رفتم آب خوردم. وقتی برگشتم با صدای ضعیفی که از اتاق مهراب میومد کنجکاو شدم و رفتم پشت در. یه صدایی شبیه زجه و التماس بود. گوشمو چسبوندم به در و فهمیدم داره گریه میکنه. چیشد؟ مگه این شمرم گریه بلد بود و ما نمیدونستیم؟ فکرم به قدری درگیر بود که نفهمیدم در باز شد و با سر رفتم تو سینه ی مهراب. رسماًخودم گور خودمو کندم. منو وایسوند و متعجب گفت --تو اینجا چیکار میکنی؟ آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و با من من گفتم --من..ه...هیچی فقط تشنم شد. مشمئز گفت --آهان اونوقت اینجا یخچاله؟ --نه خب. اینو گفتم و دویدن سمت اتاقم اما بین راه با مبل روبه رو شدم و با سر رفتم تو مبل. صدای خندش پیچید --خورشید که همیشه پشت ابر نمیمونه اخمو خانم. بگو اومده بودم فالگوش وایسم ببینم تو داری چی میگی. از درد چهرم درهم شده بود و در همون حال بدجوری ضایع شده بودم. اومد نشست رو مبل و متفکر گفت --من باتو چیکار کنم آخه؟ از بس سرم درد گرفته بود گیج بهش زل زدم --چرا من باید خواهر میلادو بدزدم اونم وقتی که از اینجا تا تهران کلی فاصلس؟ --مگه شما برادر منو میشناسی؟ تلخند زد --مگه میشه برادرتو کسی نشناسه؟ --متوجه منظورتون نمیشم. --نبایدم متوجه بشی. چون مثل من و خیلیای دیگه میون چارتا آدم زبون نفهم و پست نبودی که بفهمی..... 🌸🌸🌸🌸🌸 🍁