جدال غشق و نَفس🍁 پارت26 کاش زودتر بهم گفته بودی خواهر میلادی اینجوری میتونستم اسمی ازت نبرم ولی الان اسمت توی لیستیه که دست داریوشه و حداقل دوماه دیگه باید... به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و عصبانی از جاش بلند شد --من نمیتونم اجازه بدم داریوش آینده ی تورو تباه کنه. تلخند زدم --کی بود تا دیروز میخواست از شرم خلاص بشه؟ بعدشم اگه خیلی ادعای بادیگارد بودنت میشه همین فردا منو بفرس برم. مشمئز گفت --واقعا فکر کردی به همین راحتیاس؟ همین الان پاتو از اینجا بزاری بیرون عالم خبردار میشن. سرمو انداختم پایین و ناامید گفتم --باشه من برم بخوابم فعلاً! دم در اتاقم که رسیدم صدام زد --مائده متعجب برگشتم --خانم! لطفاً به شروطی که دیروز گفتم فکر کنید. متفکر گفتم --منظورتون چیه؟ دست به سینه گفت --طلاق غیابی از میثم... عصبانی فریاد زدم --اصلاً حرفشم نزنید! دندوناشو محکم فشار داد و غرید --کاری نکن همین امشب ببرم بندازمت خونه ی داریوش. پوزخند زدم --به درکــ خواست به سمتم حمله کنه که رفتم تو اتاق و همین که رسید در رو بستم خورد تو دماغش. دلم خنک شد و خبیصانه لبخند زدم اما چشمتون روز بد نبینه، همین که برگشتم با دیدن مهراب سه متر پریدم هوا. --تو باز رفتی رو عصاب من. وااای خدایا حوصله ی کتک کاری ندارم. مصنوعی لبخند زدم --ببخشید. چشماش از تعجب گرد شد --چی؟ نشنیدم بلند تر بگو! بی توجه بهش نشستم رو تختم --میشه بری بیرون میخوام بخوابم. --نخیر نیم ساعت دیگه اذانه کجا بخوابی؟ بلند شو بیا باهم بازی کنیم. واقعا این مردا از بچه هم بچه ترن. --چه بازی؟ --مشاعره. قبول کردم و رفتیم تو هال.... --خیلی خب نوبت شماس با چ متفکر به من خیره شد چه شد در من نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم بیت آخرو با احساس بیشتری ادا کرد. بدبخت عاشقه و ما خبر نداشتیم. اخم کردم و سرمو انداختم پایین و هرچی فکر کردم شعر با میم به ذهنم نرسید. پوفی کشیدم و خستگیو بهونه کردم --من باید بخوابم خستم. اخم کرد --پس نمازت؟ دو دقیقه ی دیگه اذانه. یکی نیس بهش بگه شما که انقدر فکر نماز و خدایی که زندگی من بدبختو جهنم کردی. بغض کردم و یه قطره اشک از چشمم جاری شد. --چته چرا عینهو جغد زل زدی به من؟ تلخند زدم --داشتم پیش خودم فکر میکردم شما که انقدر ادعای خدا پرستیت میشه چرا با زندگی من اینکارو کردی؟ اومد حرفی بزنه اما سکوت کرد و به میز خیره شد. همون موقع اذان شد و وضو گرفت رفت تو اتاقش. سرنماز به قدری گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و وقتی برگشتم مهراب داشت نیمرو درست میکرد. همین که بوی تخم مرغ خورد به دماغم حس کردم محتویات معدم اومد سمت گلوم و عق زدم دویدم سمت دستشویی. به قدری حالم بد شده بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم. مهراب کنجکاو پرسید --حالت خوبه؟ سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و همین که رسیدم دم آشپزخونه دوباره همون حالتی شدم و دویدم سمت سرویس. وقتی برگشتم مهراب صبححونه رو روی عسلی چیده بود. دوباره عق زدم و اینبار سریع حالم بهتر شد. بهت زده گفت --چته تو امروز؟ --واای خودمم نمیدونم. همین که لقمه ی اولو خوردم عق زدم و دوباره رفتم سر سرویس. توانی توی پاهام نمونده بود و دست به دیوار برگشتم نشستم تو هال. --میشه نیمرو هارو ببرید اتاق بخورید. مهراب کنجکاو گفت --مگه به تخم مرغ حساسیت داری؟ --نه ولی نمیدونم چرا امروز... واای خدایا دوباره حالم بد شد و مهراب نیمروهارو ریخت سطل زباله. به زور دوتا لقمه پنیر گردو خوردم و چاییمو تا ته خوردم --میخوای بریم دکتر؟ --نه ممنون خوبم. اون روز تا ظهر چیزی نخوردم و واسه ناهار مهراب پیتزا سفارش داد و با ذوق منتظر بودم پیتزا برسه.... در جعبه رو باز کردم و با ولع بوییدم اما حالم به شدت بد شد و از حرصم جعبه پیتزارو پرت کردم رو میز. از شدت ضعف گریم گرفته بود و شروع کردم گریه کردن. مهراب دپرس گفت --اونشب که پیتزا خوردی چیزیت نشد چرا الان؟! یدفعه برگشت سمت من. --همین فردا باید بری دکتر. کلافه ادامه داد --ولی چجوری بدون اینکه داریوش بفهمه ببرمت دکتر؟ بلند شد رفت اتاقش لباس پوشید و از خونه رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد. خدایا چه مرگم شده خودمم خبرندارم. با حسرت به جعبه ی پیتزا خیره شدم و چند بار خواستم بخورم اما هربار حالم بد میشد و عق میزدم.... ساعت ۲بعد از ظهر بود که مهراب برگشت خونه و تودستش یه جعبه بود. کتشو درآورد و نشست رو مبل چشماشو بست. --این چیه؟ --جعبه واسه یخ با سرنگ. متعحب گفتم --سرنگ واسه چی؟ چشماشو باز کرد و کلافه گفت --باید آزمایش خون بدی. --آهان بعد از کی تاحالا اینجا آزمایشگاه شده؟ پوزخند زد.... "حلما" .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan                 °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´