جدال عشق و نَفس🍁 پارت28 سرنماز به قدری گریه کردم که مهراب نگران اومد تو اتاق --آقا میثمتون رفته اون دنیا. برگشتم سمتش و بهت زده گفتم --چــ...چـ..چی؟ دستاشو برد بالا --آروم باش سوال بود. از بس ترسیده بودم بالش روی تخت رو برداشتم و پرت کردم سمتش. روهوا بالشو گرفت --همه ی خانما وقتی باردارن وحشی میشن؟ جانمازمو جمع کردم و جوابشو ندادم. --گشنت نیس؟ --چرا ولی نمیتونم غذا بخورم. یه فکری کرد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد صدام زد --مائده خانم بیا کمک. رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز. همین که بوی گوشت خورد به دماغم حالم بد شد و شروع کردم عق زدن. پوفی کشید و کلافه گفت --آخه من چیکار کنم از دست تو؟ خدا خیلی منو دوسم داشته که تا الان ازدواج نکردم. چشمامو چرخوندم و نشستم رو مبل. اومد نشست روبه روی من و جدی گفت --میخوای واست دکتر خصوصی بگیرم؟ --هزینش چی میشه؟ متفکر گفت --نمیدونم. --ولش کن هرچی خدا بخواد همون میشه. --آخه اینجوری که نمیشه. --گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه. بلند شد رفت تو آشپزخونه و گوشتارو سیخ زد رفت تو بالکن. --من برم اینارو کباب کنم برگردم. احساس میکردم بیشتر از قبل خجالت میکشم. دستمو گذاشتم رو شکمم --آخه قربونت برم مامانی چه هولی تو! بغضم شکست. --دعا کن بابایی بیاد از اینجا ببرتمون. بعد باهم میریم خونمون. یاد لباسایی افتادم که با میثم خریدیم. --با بابایی کلی لباس واست خریدیما! با اومدن مهراب اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین. لبخند زد --خلوتتو با نی نی به هم نزنم؟ چند دقیقه بعد صدام زد برم غذا بخورم. رفتم سرمیز و با دیدن غذاهای تزئین شده لبخند زدم --دیگه من نهایت سعیمو کردم فقط امیدوارم خوشت بیاد. لبخند زدم --ممنونم. خداروشکر تونستم غذا بخورم. بعد از ناهار ظرفارو شستم و مهراب نشست سر لپ تاپش کاراشو انجام بده. با صدای زنگ موبایلش اومد از رو اپن برش داشت و رفت تو اتاق. به ثانیه نکشیده صدای داد و فریادش بلند شد و عصبانی از اتاق اومد بیرون. --اتفاقی افتاده؟ --چیزی نیست نگران نباش. نشست رو مبل و یدفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز. --لعنت بهت داریوش. --میشه بگی چیشده؟ برگشت سمتم و با حالتی که سعی داشت آرامش خودشو حفظ کنه گفت --ببین هنوز هیچی معلوم نیست ولی فکر کنم داریوش میخواد بفرستت بری. با بغض گفتم --چجوری آخه؟ --نمیدونم. موبایلشو برداشت و زنگ زد به چند نفر ولی معلوم بود هرکدوم دست رد به سینش زدن. عصبانی موبایلشو پرت کرد. --نوبت منم میشه بی معرفت بشم. ترجیح دادم سکوت کنم و بی صدا نشستم رو مبل. چندتا نفس عمیق کشید --ببین اصلاً نمیخواد نگران باشی من نمیزارم داریوش بهتون آسیبی برسونه. همون موقع صدای آیفون اومد و مهراب از خونه رفت بیرون. کنجکاویم گل کرد و آیفونو برداشتم. یدفعه دیدم یه سوسک بی محل که نمیدونم از کجا اومد به پام چسبیده و عمق وجودم جیغ زدم و پریدم رو مبل. به ثانیه نکشید مهراب اومد بالا و با ترس گفت --چته? --سوسک. دندوناشو بهم فشار داد --همین؟ اصلاً به تو چه که فضولی کنی آیفونو برداری؟ هــــــان؟ عین موش تو خودم جمع شدم..... با صدای اذان از خواب بیدار شدم و هوا کاملاً تاریک شده بود. رفتم تو هال و با دیدن داریوش رسماً سکته کردم. سیگارشو خاموش کرد و برگشت سمتم. --نکنه انتظار داری اسب سفید بیاد دنبالت دختره ی چشم سفید. --ببخشید مه.. چیزه ابراهیم کجاس؟ پوزخند زد --اون پسره ی یه لاقبا هرچی داره از منه نکنه واسه مالش کیسه دوختی؟ سرمو انداختم پایین ولی با فریادی که زد گوشام سوت کشید --گمشو باید بریم خونه ی من. با بغض رفتم سمت اتاقم و همین که خواستم در رو قفل کنم اومد تو اتاق و با لگد هولم داد محکم خوردم به دیوار. از درد کمرم درد گرفته بود. اومد سمتم کتفمو گرفت و دنبال خودش کشوند. به زور از پله ها بردم پایین و هولم داد تو ماشین..... توی راه با گریه التماسش میکردم اما گوشش بدهکار نبود. خدایا خودت به بچم رحم کن. نزدیک یه انبار ماشینو پارک کرد و اومد در سمت من رو باز کرد و از ماشین آوردم پایین. در آهنی انبار رو باز کرد و هولم داد افتادم رو یه مشت کاه. یه طناب برداشت و باهاش دستامو بست و رو دهنم چسب زد. هرچی تقلا کردم توجهی نکرد و رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد. صدای جیغ لاستیکای ماشین نشون میداد که داریوش رفته و من تک و تنها تو تاریکی اونجا بودم. از ترس تنهایی شروع کردم گریه کردن. از ته دلم خدارو صدا میزدم و ازش میخواستم نجاتم بده. هرچی بیشتر میگذشت هوا سرد تر میشد و دست و پاهام شروع کرد لرزیدن. گشنم شده بود و دلم ضعف میرفت..... "حلما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´