✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️
#قسمت۴۳
✈️
#آدم_و_حوا
رفتم تو فکر . خوب از اینکه سالم بودیم خیلی هم خوشحال بودم . راست می گفت . می تونست اتفاق بدي برامون بیفته . ولی این دلیل نمی شد که بگم خدا ممنونم که من رو وسط این بیابونی که معلوم نیست چه جک
و جونوري داره انداختی .
طلبکار گفتم:
من – خودت از این سقوط ناراضی نیستی ؟
خیلی قاطع جوابم رو داد:
درستکار – نه . چون می دونم یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟ کفر می گم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ! ایمانم محکمه یا نه ؟ ... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم درجه ي بالاتري بده . مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه.. براي همین ناراضی نیستم .
پوزخندي زدم .
من – معلوم نیست تا فردا زنده بمونیم یا نه اونوقت چه تعبیري داري از این سقوط پر دردسر !
نگاهی به آسمون انداخت ...
درستکار – اگه بهش ایمان داشته باشین این تعبیر عجیب به نظر نمیاد .
با حالت تمسخر گفتم:
من – ایمان چه ربطی داره به این چیزا ؟
درستکار – ایمان یعنی اعتقاد قلبی .یعنی اعتماد داشتن بهش که هیچوقت بد بنده ش رو نمی خواد .
من – وقتی طعمه ي گرگا شدیم می بینیم این ایمان به چه دردي می خوره !
سرش رو چرخوند به سمتم و در حالی که جایی تو تاریکی رو نگاه می کرد گفت:
درستکار – وقتی نماز نمی خونین یعنی ایمانتون به قدري نیست که بخواین بهش اعتماد کنین دیگه !
با تندي گفتم:
من – من دلم نمی خواد نماز بخونم . چه اجباریه که شما دائم بهم می گین !
با طمأنینه گفت:
💙
#رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´