✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ رفتم تو فکر . خوب از اینکه سالم بودیم خیلی هم خوشحال بودم . راست می گفت . می تونست اتفاق بدي برامون بیفته . ولی این دلیل نمی شد که بگم خدا ممنونم که من رو وسط این بیابونی که معلوم نیست چه جک و جونوري داره انداختی . طلبکار گفتم: من – خودت از این سقوط ناراضی نیستی ؟ خیلی قاطع جوابم رو داد: درستکار – نه . چون می دونم یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟ کفر می گم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ! ایمانم محکمه یا نه ؟ ... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا می خواد با این سختی بهم درجه ي بالاتري بده . مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه.. براي همین ناراضی نیستم . پوزخندي زدم . من – معلوم نیست تا فردا زنده بمونیم یا نه اونوقت چه تعبیري داري از این سقوط پر دردسر ! نگاهی به آسمون انداخت ... درستکار – اگه بهش ایمان داشته باشین این تعبیر عجیب به نظر نمیاد . با حالت تمسخر گفتم: من – ایمان چه ربطی داره به این چیزا ؟ درستکار – ایمان یعنی اعتقاد قلبی .یعنی اعتماد داشتن بهش که هیچوقت بد بنده ش رو نمی خواد . من – وقتی طعمه ي گرگا شدیم می بینیم این ایمان به چه دردي می خوره ! سرش رو چرخوند به سمتم و در حالی که جایی تو تاریکی رو نگاه می کرد گفت: درستکار – وقتی نماز نمی خونین یعنی ایمانتون به قدري نیست که بخواین بهش اعتماد کنین دیگه ! با تندي گفتم: من – من دلم نمی خواد نماز بخونم . چه اجباریه که شما دائم بهم می گین ! با طمأنینه گفت: 💙 💙 به قلم گیسو پاییز . .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´