یادم نمیره همه ی وقتایی که میخوردم زمین ... وقتایی که هیچ کس نبود همه زخم میزدن...درد میشدن وقتایی که دیگه حتی خودمم توان تحمل خودمو نداشتم و بمب های کلافگی دنیارو ، رو سرم آوار کرده بود... تو بودی:) وسط آشوب و اغتشاش اشک ها و بغض ها بغلم کردی...دلمو قرص کردی تیکه های قلبمو از زیر آوار بیرون کشیدی و با عشق دوباره چسبوندیشون... زخم های سرِ زانوهامو بوسیدی:) اصلا‌خودت‌بدعادتم‌کردی...