3. ایدۀ نقد (critique) نقش به سزایی در تحولات معرفتی و فلسفیِ جهان مدرن داشته است. نقد عقل محض و عملی در کانت، نقد اقتصاد سیاسی در مارکس و نظریه و مکتب انتقادی در مکتب فرانکفورت، مشهورترین ایده های انتقادی هستند. با این حال در همۀ این نظریه ها، ایدۀ نقد در نهایت به شکل گیری سکولاریسم و محدودساختنِ حوزۀ دین منتهی شده است. کانت با نقد عقل محض، تامل در موضوعات مابعدالطبیعی و الاهیاتی نظیر نفس، خداوند و کلیت جهان را از حیطۀ عقل محض بیرون راند و آنها را به عنوان شروط تحقق فعلی اخلاقی یا دینی وضع و جعل کرد. مارکس، با نقد اقتصاد سیاسی، تاملاتِ دینی و به طور کلی حوزۀ مابعدالطبیعه را به روبنا سپرد و با اصالت بخشی به روابط تولید اقتصادی، مدعی شد که کارکردِ دین، کارکرد افیونِ توده ها برای جلوگیری از آگاهی طبقاتی است. دین، نوعی ایدئولوژی است و ایدئولوژی، آگاهی کاذبی است که مانع آگاهی طبقاتیِ پرولتاریا و وقوع انقلاب خواهد شد. ما در ایران، مخصوصاً در بحبوهۀ انقلاب اسلامی با این تفسیر از ایدئولوژی بسیار آشنا هستیم. جایی که بسیاری از مبارزین انقلابی پیش از انقلاب، اسلام را متهم به عدم داشتن ایدئولوژی مبارزاتی کرده و مارکسیسم را به عنوان ایدئولوژی مبارزاتی بر می گزیدند. شاید متن نامۀ فرزند ایت الله طالقانی به پدر، بهترین سندِ چنین مدعایی باشد. ایدۀ نقد در مکتب فرانکفورتی ها نیز معطوف به نقد فرهنگ شد و البته در میان آنها نیز دین و تعبد دینی، نافیِ هرگونه انتقاد نسبت به وضع موجود بود. در واقع مکتب فرانکفورتی ها به طور مستقیم ایدۀ نقد را معطوف به حوزۀ فرهنگ و هرآنچیزی از این جنس که شامل باورهای دینی هم خواهد شد، می کردند. سرمایه داری یا فاشیسم، هریک به شکلی، با بهره گیری از فرهنگ و باورهای فرهنگی، تودۀ منفعل و غیر منتقدی را شکل می دادند که اتخاذ هرگونه روحیۀ انتقادی و انقلابی و رهایی بخش را از آنها می ستاند.
بنابراین ایدۀ نقد در هر شکل و شمایلی که در غرب داشته است، در مقابل اعتقاد دینی و تعبد قرار می گرفته است. به همین جهت، در چنین فضایی، طبیعی است که هرگونه شرطی مانند «التزام نظری و عملی به ولایت فقیه» به مثابه باور یا رفتاری دینی، مخصوصاً در سنتِ اسلامی به مثابه اتخاذ نوعی روحیۀ محافظه کاری و دوری از داشتنِ روحیۀ انتقادی فهمیده می شود. این ماجرا حتی اگر در دورۀ قبل از انقلاب به دلیل مبارزه علیه رژیم مسلط پهلوی قابل رفع و رجوع بود، بعد از تشکیل نظام اسلامی و بر مسند نشستنِ ولی فقیه در موقعیت ادارۀ جامعه، بیشتر تبدیل به مسئله و مشکل شد. چگونه می توان التزام عملی و نظری به ولایت فقیه و به تبع مجموعۀ نظام اسلامی داشت و در عین حال، ایدۀ نقد و انتقاد را سرلوحۀ فعالیت قرار داد؟
4. اگر بپذیریم که ایدۀ ولایت فقیه و التزام عملی و نظری به آن، صرفاً ایده ای سیاسی و سطحی نبوده و بنیان های عمیق فلسفی-کلامی-فقهی در پشت آن قرار دارد، به تبع ایدۀ نقد و انتقاد در چارچوب این التزام نیز بایستی بنیان هایی مشابه داشته باشد. همانطور که می دانیم ایدۀ ولایت فقیه در چارچوب های مختلف کلامی و فلسفی و فقهی و حتی اخلاقی طرح شده است. از ابونصر فارابی تا ابن سینا و ملاصدرای شیرازی در حکمت، از شیخ مفید و سیدمرتضی علم الهدی تا محقق کرکی و ملااحمد نراقی تا امام خمینی (ره) در فقه و کلام همگی به بحث از بنیان های نظریِ ولایت فقیه پرداخته اند و عقلانیت متناسب با آن را توجیه و توضیح کرده اند. نبی، با عقل مستفاد با عقل فعال متحد می شود و با اخذ حقایق کلیِ عالَم، از طریق عقل و قوۀ خیال، امکان تبشیر و تنذیر می یابد. پس از نبی، امام معصوم و در عصر غیبت، جریان ولایت به فقیه جامع الشرایط می رسد. ولایت فقیه، همان شئون ولایت رسول الله (ص) را دارد و تعابیری نظیر این، در طول تاریخ بیش از ده قرنِ غیبت کبری با براهین مختلف مورد نظر حکما و متکلمین و فقها بوده است. بنابراین ایدۀ ولایت فقیه و التزام نظری و عملی به آن در عصر غیبت، آموزه ای نیست که صرفاً در فضای سیاسی معاصر مطرح شده باشد، بلکه بنیان هایی در عقلانیت دارد و به شکل برهانی به آن پرداخته شده است. حال اگر بخواهیم در ضمنِ التزام به ولایت فقیه و نظام مبتنی بر آن یعنی جمهوری اسلامی رویکرد انتقادی به بخش های مختلف نظام یا حتی خود ولی فقیه داشته باشیم، تکلیف ایدۀ انتقادی چه خواهد بود؟ آیا با آن تعریف از عقلانیت که در پس و پشت ایدۀ ولایت فقیه وجود دارد، هرگونه انتقادی به معنای خروج از عقلانیت و رفتار عقلانی اسلامی است؟ اگر چنین نیست، جایگاه عقلانیت یا تفکر انتقادی (Critical thinking) در عین التزام عملی و نظری به اسلام و ولایت فقیه کجاست؟ آیا آنقدر که در حکمت و کلام و فقه موجود به عقلانیتِ ناظر به ولایت+فقیه و وجه تعبدی این آموزه و عقلانیتش اندیشیده ایم، به عقلانیت انتقادی توجه کرده ایم؟