ارسال شده از سروش+: 🔶🔷 🔶🔷 🔶🔷 🔶🔷 دیدار دوست 🔵 یکی از یاران امام باقر از مکه به مدینه آمده بود. نیمه شب بود که زیر باران به در خانه امام رسید. سگ سفیدی از کنارش گریخت تا محل امنی پیدا کند ☔️💦 پایش لیز خورده و به زمین افتاده بود و سراپایش گلی بود. رعد و برق لحظه ای قطع نمی شد. با خود فکر کرد الان نمی شود در بزند و امام را از خواب بیدار کند فردا اول باید لباس هایش را عوض کند بعد خدمت ایشان برسد‼️ 🌧 پارچه ای کنار دیوار زیر سقف در باز کرد و نشست که استراحت کند. صدای پایی از پشت در آمد و در باز شد نور فانوس به کوچه افتاد خادم امام گفت: آقا گفتند هوا سرد است بیا داخل‼️ 🌺 آن مرد خواست بپرسد که از کجا فهمید که من آمده ام؟ خادم دوباره گفت چرا ایستاده ای؟ تا صبح نمی توانی اینجا بنشینی آقا گفتند بیا داخل‼️ 🌿🍄☘ 🌿🍄☘ 🌿🍄☘