❤️🍃 تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . به همين منظور خاطره اي از مردان بي ادعا را که از سال هاي دفاع مقدس است ، مرور مي كنيم. تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است ، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . صبح روز اول بهمن ماه 65 بود . شب قبل را تا صبح با حاج يدا... تو كانال پرورش ماهي بودم . 10 روزي از شهادت حاج حسين گذشته بود و هنوز كسي لبخندي رو صورت حاجي نديده بود. بد جوري بي طاقت شده بود و مدام تو خودش بود. تازه هوا كمي روشن شده بود كه يك رزمنده ي بسيجي به طرف حاج يدا... آمد و گفت: برادر كلهر، من ديشب خواب ديدم حاج حسين مير رضي سر راهي ايستاده، جلو رفتم و به او سلام كردم و گفتم: حاج حسين مگه تو شهيد نشدي؟ اينجا چه مي كني؟ - چرا من شهيد شدم، اما منتظر كسي هستم. پرسيدم: منتظر چه كسي؟ - قرار است حاج يدا... بيايد، منتظر او هستم. حالت حاج يدالله دگرگون شد، او كه پس از حاج حسين لبخندي به لب نياورده بود خنده اي شيرين بر لبانش نشست و دست چپش را كه سالم بود دور گردن بسيجي حلقه نموده و از پيشاني او بوسه اي گرفت. هنوز ظهر نشده بود كه خبر شهادت علمدار لشكر 10 سيدالشهدا (عليه السلام) را آوردند. راوي: حاج احمد شجاعي 🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸 خاطرات پيشمرگان کرد مسلمان وقتي گروهك‌ها عرصه را بر ما تنگ كردند و مجبور شديم به تهران مهاجرت كنيم، من از همرزمان جدا شدم و به «پچه سور» رفتم تا پس از انجام كارهايي كه داشتم، به طرف كرمانشاه حركت كنم و به ساير برادران ملحق شوم. مأموريت اصلي من انتقال تعدادي سلاح و مقداري مهمات بود كه در آنجا داشتيم. شب در روستاي پچه‌سور ماندم. گروهك كومله فهميده بودند. اطراف روستا را محاصره كردند و به اتفاق يكي از دوستان كه همراه من بود به طرف كوه فرار كرديم. يك قبضه كلت و يك اسلحة كلاش داشتيم. حدود 24 ساعت در مقابل گروهك‌ها مقاومت كرديم تا توانستيم شب بعد حركت كنيم. چون تمامي‌ مسيرها توسط ضدانقلاب بسته شده بود، شب به «پلوره» رفتيم و در منزل يكي از آشنايان مانديم. هنگام طلوع بود كه رفتم خواهرزاده‌ام را فرستادم تا ماشيني تهيه كند و ما را از آنجا خارج نمايد. او رفت و بلافاصله برگشت و گفت: «دايي! خالد طاهري همراه 50 تفنگدار آمده و به نزديكي‌هاي پلوره رسيده است. چه چاره‌اي انديشيده‌اي؟» ما داخل روستا خود را مخفي كرديم و حدود 24 ساعت كامل بدون غذا و آب روزگار گذرانديم و شب بعد توانستيم از تاريكي شب از بيراهه به كرمانشاه برويم. خاطره‌اي از آقاي محمد شريف‌پور از پيشمرگان مسلمان كُرد سروآباد ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽