پیرمردی به سمت علی رفت و کارت اش را به سمت او گرفت. فهمیدم بی سواد است و می خواهد علی پول از حسابش بردارد. یک لحظه حواسم رفت و متوجه باقی قضایا نشدم تا اینکه علی برگشت. نگاه که کردم دیدم پیرمرد همانطور آنجا ایستاده است. علی رفته بود توی خودش . یک لحظه دوری تو میدان زد و برگشت دوباره به سمت عابربانک رفت، پیرمرد هنوز همانجا ایستاده بود و داشت به کارتی که توی دستش بود نگاه می کرد.علی کارتش را انداخت توی دستگاه و مقداری پول از کارتش گرفت و بهش داد. برگشت و نشست پشت فرمان. داشت با خودش زمزمه می کرد و زیر لب می گفت : «الحمدالله » ❤️شهید مدافع حرم علی اقایی 🆔 @mokhlesein