#حکایت
"مور و قلم"
مورچهاي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت ميكند و نقشهاي زيبا رسم ميكند.
به مور ديگري گفت اين قلم نقشهاي زيبا و عجيبي رسم ميكند. نقشهايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است.
آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا ميدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است.
زيرا انگشت از نيروي بازو كمك ميگيرد. مورچهها همچنان بحث و گفتگو ميكردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد.
هر مورچة نظر عالمانهتري ميداد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد.
او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است.
تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بيخبر ميشود. تن لباس است. اين نقشها را عقل آن مرد رسم ميكند.
مولوي در ادامه داستان ميگويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نميدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است.
اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، نادانيها و خطاهاي دردناكي انجام ميدهد.
مثنوی معنوی/مولوی
👳♂️
@mollanasreddin 👳♂️