خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می‌زد که به زنی گریان رسید.... پرسید: چرا می‌گریی؟ - پیرزن گفت: چون به زندگی‌ام می‌اندیشم، به جوانی‌ام، به زیبایی‌ای که در آینه می‌دیدم و به مردی که دوستش داشتم... . خداوند بی‌رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می‌آورم و می‌گریم. خردمند در میان دشت برف‌آگین ایستاد, به نقطه‌ای خیره شد و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آنجا چه می‌بینید؟ خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند، آن‌گاه که قدرت حافظه را به من می‌بخشید، بسیار سخاوتمند بود. می‌دانست در زمستان، همواره می‌توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم. 👳 @mollanasreddin 👳