از وقتی که یادم میاد مامان حساب من رو از خواهرام جدا کرده بود از هفت سالگی آشپزی یاد گرفتم، بچه قنداق می کردم، ساک دستی می بافتم و پای دار قالی می نشستم چپ می رفت راست میومد می گفت تو باهوشی همه کاری ازت بر میاد از من با جثه ی کودکانه هرکول ساخت و طبیعی بود القای این حس که شاخ غول را هم می تونم بشکنم هر چه بزرگتر می شدم کارای سخت تری بهم محول می شد و من تمام تلاشم را می کردم به بهترین نحو انجامش بدم. تعطیلات تابستانم به انواع و اقسام کلاس های هنری ختم می شد. هیچ وقت ازم پرسیده نشد چی دوست داری، تمام آرزوهای مامان در من خلاصه میشد، یه وقت به خودم اومدم دیدم اصلا بچگی نکردم حالا اون بخش خوبه داستان وحشتناک تر ماجرا این بود که تو هیچ کاری کسی رو قبول نداشتم بعد از ازدواج تمام امور منزل را به عهده گرفتم از خانه داری و خرید و بچه داری گرفته تا کارهای مردانه. الان که به این سن رسیدم کم آوردم اما بازم سعی می کنم همه ی کارهام را خودم انجام بدم و کسی را به زحمت نندازم چرا که باورم شده که اوستا هستم و از همه بهتر. زندگی من شبیه مسابقه ی دو استقامتی شده که تنها رقیب خودم هستم و هیچ وقت به خط پایان نمی رسم. پدر و مادرهای عزیز نمی دونید ناخواسته با توقع انجام کارهای خارج از توانایی فرزندانتون چه به روزشون میارید با این کار از اون ها ارابه ها ی جنگی می سازید که دائم در حال کشیدن خودشون هستند. 👳 @mollanasreddin 👳