شاهزاده منک چانگ بر آن بود تا سرزمین خویش- ایالات تسی- را واگذارد و راهِ قلمرو پادشاهیِ تسین در پیش گیرد که می‌پنداشت در آن دیار مناصب عالی خواهد یافت. کوشش ملازمان او به منصرف‌ کردن وی، یکسره بیهوده ماند. تاآنکه یکی از آن میان به کنایه حکایتی کرد که شاهزاده را به شنیدن آن، اندیشه‌ی عزیمت از سر برفت. آن مرد چنین گفته بود: روزی از پشت در خانه‌ی عروسک‌سازی گفت‌وگوی دو عروسک را - یکی چوبین و یکی گلین - شنیدم. عروسک چوبین، گلین را می‌گفت: - تو در اصل به جز مُشتی خاک نبوده‌ای، بر کناره‌ی رود غربی. از آن خاکِ بی‌مقدار است که در وجود آمده‌ای. حالی اگر بارانی ببارد و بامیت بر سر نباشد، هر آینه آن خواهی شد که بودی! آنگاه عروسک گلین را شنیدم که همسایه‌ی تنگ‌چشم خود را پاسخی شایسته داد. عروسک گلین گفت: - آری، به ویرانی می‌گرایم، چنین است. اما به سادگی هیأت پیشین خویش بازخواهم یافت و به صورت مُشتی گل درخواهم آمد... اما تو را که از درختی ساخته آمده‌ای- از چوب افرایی در کناره‌ی مرداب‌های شرق- وفور هیچ بارانی حاکم سرنوشت خویش نخواهد کرد!... چگونه دیگربار به هیأت پیشین خویش، به صورت افرایی، بازخواهی گشت؟ و چگونه دیگربار در سرزمین‌های شرقی بر کنار مردابی تیره بازخواهی رُست؟ شاهزاده منک چانگ نکته‌یی را که در این حکایت نهفته بود دریافت و از سرِ تصمیم خویش بازآمد. 👳 @mollanasreddin 👳