داستانشم خیلی قشنگه. پسر باغبون داشته تو باغ کار می‌کرده که پرنسس میاد تو باغ‌. پسر یه دسته از این گلا دستش بود چون علف هرز محسوب میشدن و می‌خواسته بندازتشون دور. پرنسس میره سمتش ازش می پرسه اینا چقدر قشنگن، اسمشون چیه؟ پسر باغبون که از بچگی عاشق پرنسس بوده و قراره به زودی بخاطر مریضی بمیره و دکتر جوابش کرده، دسته گلو میده به پرنسس. تو چشماش نگاه می‌کنه و میگه: فراموشم نکن. پرنسس اون لحظه متوجه نمیشه ولی بعدا که پسرک فوت میکنه، اون دسته گلو که خشک کرده تو کتابهای سلطنتی می‌ذاره و اسم اون گلو فراموشم مکن ثبت میکنه. چون اسم پسره رو نمی‌دونسته..؛) 👳 @mollanasreddin 👳