اعتماد بی‌جا رئیس شرکت خوش‌مشرب بود. با همه گرم می‌گرفت. مرد و زن برایش هیچ فرقی نداشت. همه را به یک چشم می‌دید. در روابطش زیادی بی‌پروا بود. تا حدودی بی‌فکر هم بود. به عواقب کارهایش فکر نمی‌کرد. مهربان هم بود. این مهربانی تا آنجا بود که به هر بی‌سر و پایی بها می‌داد. روزی که دست آن پسرک تخس را گرفت و آورد به شرکت و خواست که کار یادش بدهم، به او گفتم که محال است. قبول نکرد. اصرار کرد. نمی‌توانستم درخواستش را نپذیرم. انگار قیم پسرک باشد. مدام حواسش پی آن پسرک بود. من چشم‌های پسرک را دوست نداشتم. زردی درون سفیدی چشم‌هایش، آزارنده بود. لبخندَش بیشتر به پوزخند شبیه بود. رگ خواب رئیس را بلد شده بود. از مهربانی‌اش سوء استفاده می‌کرد. چند بار بابت او به رئیس تذکر دادم، ولی هیچ به خرجش نمی‌رفت. بالاخره شد آن چیزی که نباید می‌شد. کاری که پسرک کرد تلنگری شد برایش. آن پسرک نحس از اعتمادش سوء استفاده کرد و پول‌های گاو صندوق را دزدید. باز جای شُکرش باقی بود که من به رئیس اعتمادی نداشتم و هیچ وقت مدارک و دلارها را داخل شرکت نگه نمی‌داشتم و همه را به صندوق بانک سپرده بودم. 👳 @mollanasreddin 👳