🍑روزی ملا از زردالوی نوبری که به او هدیه کرده بودند چند دانه میان بشقابی گذاشته برای حاکم شهر هدیه برد. 🍑در بین راه دید که بر اثر راه رفتن او زردالو ها در میان بشقاب پراکنده شدند. ملا آنها را مخاطب قرار داده گفت: اگر آرام نشینید شما را خواهم خورد. چون دید به حرف او اعتنائی نکردند یکی یکی آنها را خورده فقط یکی باقی ماند. که آنرا برده در پیش روی حاکم گذاشت. حاکم از او تشکر کرده انعامی به او داد. 🍑روز دیگر به طعم انعام مقداری بادرنگ خریده آنها را در سینی ای گذاشته برای حاکم برد. در راه رفیقی به او رسیده گفت: بادرنگ هدیه خوبی نیست به جای آن اگر بادنجان رومی میبردی بهتر بود. ملا بلافاصله بادرنگ ها را گذاشته به جای آن سبدی بادنجان رومی خریده به خانه حاکم رفت. 🍑اتفاقا در این روز حاکم خشمگین بود و حکم کرد بادنجان ها را به سر ملا بزنند. غلامان و فراشان بادنجان ها را به سر و صورت ملا میزدند و ملا هر دفعه که بادنجانی به سرش میخورد، شکر خدا را به جا میاورد. حاکم تعجب کرده پرسید: سبب شکر بی موقع تو چیست؟ 🍑ملا جواب داد: حاکم بزرگوار من ابتدا میخواستم برای شما بادرنگ بیاورم رفیقی منع کرد و بادنجان رومی را صلاح دانست من حالا شکر خدا را به جا میاورم چون اگر به جای بادنجان رومی بادرنگ ها را به سرم میزدند جای سالم دیگر در سرم نمیماند. حاکم از این گفتار به خنده افتاد انعامی به ملا داده خواهش کرد بعد ها او را از دادن هدیه معاف دارد 👳 @mollanasreddin 👳