راز یک معامله‌ی شیرین تو جبہـہ قسمت تعمیرگـاه ڪار مۍڪردم چون هواۍ جنوب خیلۍ گـرم بود صبح زود تا ظہـر ڪار مۍڪردیم ظہـر هم مۍرفتیم استراحت. یہ روز ظہـر تو هواۍ گـرم یہ بسیجۍ جوانۍ اومد گـفت: اخوۍ خدا خیرت بده ماعملیات داریم ماشین ما رو درست ڪن برم. گـفتم مردحسابۍ الان ظہـره خستہ‌م برو فردا صبح بیا. با آرامش گفت: اخوۍ ما عملیات داریم از عملیات مۍمونیم. منم صدامو تند ڪردم گـفتم برادر من از صبح دارم ڪار مۍڪنم خستہ‌یم نمیتونم خودم یہ ماهہ لباس دارم هنوز وقت نڪرده‌م بشورم. گفت: بیا یہ ڪاری ڪنیم من لباساۍ شما رو بشورم شماهم ماشین منو درست ڪن. منم برا رو ڪم ڪنۍ رفتم هر چۍ لباس بود مال بچہ‌ها رو هم برداشتم گذاشتم جلو تانڪر گـفتم بیا بشور ایشون هم آرام بادقت لباسا رو مۍشست منم برا اینڪہ لباسا رو تموم ڪنہ ڪار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گـفت: اخوۍ ماشین ما درست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطہ خارج مۍشد ڪہ با مسئولمون برخورد ڪرد بعد پیاده شد و روبوسی ڪردن و هم دیگـہ رو بغل ڪردن. اومدم داخل سنگـر بہ بچہ‌ها گـفتم: این آقا از فامیلاۍ حاجۍ هست حاجۍ بفہـمہ پوستمونو میڪنہ. حاجۍ اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا مۍخوردیم حاجۍ فہـمید ڪہ داریم یہ چیزۍ رو پنہـان مۍڪنیم پرسید: چۍ شده؟ گفتم: حاجۍ اونۍ ڪہ الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجۍ گفت: چطور نشناختین؟ ایشون مهدۍ باکرۍ فرمانده لشڪر بودن شادی روح شهدا صلوات @momenane_ir