درخت زردآلو کلاس پنجم دبستان بودیم. روزی با عباس و بعضی از بچه‌ها برای مطالعه به سمت باغ‌های اطراف قزوین رفتیم. پس از طریق مطالعه، چشممان به درخت زردآلو افتاد که داخل یکی از باغها بود. وسوسه شدیم؛ از بالای دیوار پریدیم داخل باغ و شروع کردیم به خوردن. هر چه عباس گفت: خوردن میوه بدون اجازه صاحبش حرومه! گوش نکردیم. دقایقی نگذشته بود که صاحب باغ با چوب بلند آمد افتاد دنبالمان؛ گرفتمان و بدجور کتکمان زد. عباس به سرعت آماد و از صاحب باغ خواست که ما را ببخشد و به جای ما او را بزند! گفت: من بزرگترِاینها بودم و نباید می ذاشتم این کار را بکنند؛ لطفاً منو به جای اینها بزنید! صاحب باغ از این ادب و متانت عباس با وجود سن کمش شگفت زده شده بود، نه تنها ما را رها کرد، بلکه مقداری میوه هم چید و به ما داد که به خانه ببریم! شهید عباس بابایی https://eitaa.com/joinchat/658571311Ca2df6ab96b