حالم به شدت خراب بود نگران بلا تکلیفیم متوسل شدم به مادر امام زمان نرجس خاتون🙂
یکی از رفقای یمانیم که از سادات هم بود منو تو اون حال که دید و متوجه بغضم شد جلو اومد دید داره کم کم چشام میشه کاسه اشک عصبی شد گفت دختر چی کار داری می کنی؟!
لزون گفتم هیچی خوبم
زنگ که خورد دستمو محکم گرفت برد نماز خونه
قرانو داد دستم گفت بخون تا برات بگم...
از شرایطش گفت از جنگ تو کشورشون و عزیزانی که از دست داده گفت لحظه به لحظه ی کلماتش از شرم آب میشدم بغضم ترکید و مدام میگفتم من شرمندم شرمندم ...
اونقدر مودب بود که خجالت زده شدم
میگفت تنها چیزی که میتونه دشمنو خار کنه لبخند منو توئه اشک سلاح هست اما نه توی جمع نمیخوام بگم لبخند بزن برا اینکه دیگران و گول بزنی لبخند بزن برا اینکه خدا ازت راضی باشه 🙂♥️
با اون سن کمی که داشت اندازه یک عمر ازش درس گرفتم همش توی ده دقیقه و فهمیدم خدا چقدر هوای ادمو داره که اینطوری با واسطه هاش مسیر رو روشن میکنه:)
بخند لطفاً:)))