پشت ماشین نشستم و پس از مدتی که بر اعصابم تسلط پیدا کردم، با یاد امام زمان‌ علیه‌السلام ماشین را حرکت دادم و با آن حضرت تجدید عهد کردم. وقتی حرکت کردم دیدم کامیون من بدون هیچ توقفی روی برف‌ها حرکت می‌کند. بالاخره آن سفر تمام شد و من چنان تحول روحی پیدا کرده بودم که همیشه همة نمازهایم را اوّل وقت می‌خواندم و همه گناهانی را که به آن آلوده بودم، کنار گذاشتم. چون به منزل رسیدم، زن و فرزندان را دور خود جمع نمودم و موضوع مسافرتم را با آنها در میان گذاشتم و گفتم از این به بعد، وضع زندگی ما کاملاً مذهبی است و همگی باید نمازهایمان را اوّل وقت بخوانیم. حتی به همسرم گفتم: اگر نمی‌توانی این‌گونه که گفتم رفتار کنی یا با کسانی که بی‌بندوبارند و نماز نمی‌خوانند یا حجاب ندارند، قطع رابطه کنی؛ می‌توانی طلاق بگیری. همسر من که کاملاً تحت تأثیر صحبت‌های من و این واقعه قرار گرفته بود، از پیشنهاد من استقبال نمود و گفت: شما قبلاً این چنین بودی و ما به رفتارهای شما عادت کردیم. یعنی شما نماز نمی‌خواندی، ماهم نمی‌خواندیم، شما افراد ناجور را می‌پذیرفتی و ما هم تابع شما بودیم، ولی از امروز ما هم رفتارمان تابع شماست و خوشحال هستیم که رفتارمان در زندگی عوض شده است. به لطف الهی زندگی ما کاملاً تغییر پیدا کرد. من دیگر آن راننده‌ی قبلی نبودم. از طرفی به خاطر آنکه اهل منزل چندان با مسائل و احکام اسلام و نماز آشنا نبودند، از یک شخص روحانی تقاضا کردم مرتب به منزل ما بیاید و به ما احکام اسلام را بگوید تا همه به وظایف خویش آشنا باشیم. در مسافرت‌ها هم اوّل وقت نماز می‌خواندم. روزی در یکی از گاراژها، منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد. راننده‌های کامیون‌های دیگر گفتند: برویم غذا بخوریم و باهم باشیم. من گفتم: اوّل نماز می‌خوانم بعد غذا. همگی به هم نگاه کردند، مرا مورد تمسخر قرار دادند و گفتند: این دیوانه شده، می‌خواهد نماز بخواند. من که تا آن زمان مایل نبودم خاطره‌ی آن سفر را برای کسی نقل کنم و آن را از اسرار خود می‌دانستم، چون دیدم اینها به نماز توهین کردند، مجبور شدم سرگذشتم را برای آنها بگویم. بعد از گفتن ماجرا، دیدم چنان صحبت‌های من روی آنها اثر گذاشت که همگی دست مرا بوسیدند و از من عذرخواهی کردند. بعد هم حمال‌ها و راننده‌ها همه به نماز ایستادند. معلوم بود که تصمیم گرفته بودند از گناه هم فاصله بگیرند. به دنبال این تحول روحی که برای من اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم حق‌النّاس‌هایی را که بر ذمّه داشتم و اجناسی را که در حین بار زدن حیف و میل کرده‌ام، جبران کنم و رضایت صاحبان آنها را جلب نمایم. با شرمندگی نزد اولین نفر رفتم، وقتی فهمید برای کسب حلالیّت نزد او رفته‌ام، خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد و گفت حالا که حقیقت را گفتی، همه را بخشیدم و چیزی از من نگرفت. دومی و سومی نیز همین‌طور و فقط یک نفر از من طلبش را گرفت و خدا را شکر از این مظلمه هم به برکت حضرت بقیة‌الله(ع) نجات پیدا کردم. منبع: سید ابوالحسین مهدوی,ماهنامه موعود شماره96 https://eitaa.com/monjiie