‌ ⚜️ ‌‌در بعقوبه‌ وسط‌ سوله‌ افتاده‌ بودم.گرماي‌ تابستان، خفه‌ كننده‌ بود.بوي‌ گند و كثافت‌ همه‌ جا را پوشانده‌ بود.روزنه‌اي‌ نبود تا هوايي‌ از بيرون، به‌ حالمان‌ رحم‌ كند. ‌‌گويا هزاروپانصد نفرمان‌ انسانهاي‌ فراموش‌ شده‌اي‌ بوديم‌ كه‌ قرار بود بميريم.آنها تشنگي‌ را بر همه‌ي‌ مصيبتها و بلاهامان‌ افزوده‌ بودند. ‌‌هوا كم‌ كم‌ تاريك‌ شده‌ بود.خواستم‌ پوتينم‌ را زير سرم‌ بگذارم‌ و بخوابم، چشمم‌ به‌ دردمندي‌ افتاد كه‌ وسط‌ گنداب‌ متعفن‌ افتاده‌ بود.دستش‌ قطع‌ شده، به‌ پوست‌ آويزان‌ بود و عفونت‌ همه‌ جاي‌ آن‌ را پر كرده‌ بود. ‌‌چشمهاي‌ اميدوارش‌ را به‌ هر بيننده‌اي‌ مي‌انداخت‌ و زير لب‌ مي‌گفت: "دارم‌ مي‌ميرم.باور كنيد! كمي‌ آب‌ به‌ من‌ بدهيد"! ‌‌پاسخم، شرمي‌ بود كه‌ از چشمهايم‌ مي‌باريد، و او باور كرد كه‌ آبي‌ نيست. ‌‌ديگر نفهميدم‌ چه‌ شد. ‌‌صبح، بچه‌ها كمك‌ كردند و پيكر آن‌ مظلوم‌ را جلوي‌ درب‌ سوله‌ بردند. ✳️ منبع:کتاب شهدای غریب ✅ @montazar