📃 مثل تمام شب‌هایی که مینا تب کرده‌ و تا صبح یک دقیقه هم چشم روی چشم نگذاشته‌ام، مثل تمام ساعت‌هایی که پشت اتاق عمل، راهروی بیمارستان را زیر مهتابی‌های چشمک‌زن بالا و پایین کرده‌ام، مثل تمام ثانیه‌هایی که در راه آزمایشگاه، پشت چراغ قرمزهای شهر، گوشه‌ی ناخن‌هایم را جویده‌ام، مثل تمام وقت‌هایی که دم ظهر از توی بالکن خانه منتظر مانده‌ام تا مینا با دوستهایش از مدرسه برگردد، توی این هشت سال و اندی که مادر شده‌ام، فهمیده‌ام که برای آدم منتظر هیچ‌چیز کشنده‌تر از زمان نیست. که برای آدمی که نمی‌تواند چشم از در بردارد، تحمل یک ثانیه فرقی با تحمل هزارسال ندارد. من کندی لحظه‌ها را، من تکان‌نخوردن عقربه‌ها از سرجایشان را، من کش‌آمدن نگرانی‌های کوچک را و تبدیل‌شدنشان به بزرگترین نگرانی‌های دنیا را، با پوست و گوشت و خونم لمس کرده‌ام. دیشب که نجیبه بهم پیامک داده بود:«یلدا فرصتی است تا یک دقیقه بیشتر منتظرش باشیم»، با خودم فکر کردم که چه‌قدر دقیقه‌ها برای بعضی‌ها واحد زمانی کوچکی‌اند. که چه‌قدر بعضی آدم‌ها با ثانیه‌ها، با ساعت‌ها، با هفته‌ها، با سال‌ها راحتند. که چه‌قدر منتظرماندن برایشان مثل یک کار روزمره معمولی است که بالاخره از لیست کارهای روزانه تیک می‌خورد. من اما راستش ترجیح می‌دادم این یک دقیقه‌ی بیشتر را با تو باشم. نه این‌که توی این یک دقیقه تو نباشی و من به یادت انتظار بکشم. من راستش خیلی توی تاب‌آوردن شب‌های طولانی خوب نیستم. مرا ببر به آنجا که تو هستی و خبری از منتظرماندن نیست. مرا ببر به صبحی که سروکله‌ی خورشید پیدا شده و دیگر هیچکس سراغ طولانی‌ترین شب‌های دنیا را نمی‌گیرد.