آقای بزرگوار فرمود، بیاورید! تا این امر، از آن سرور صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوی سه پایه برده، بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم. عرض كردم: تقصیر و گناهم چیست؟ فرمود: مگر صحن، خانه پدر تو بود؟ كه زائرین مرا ناراحت كردی و با پای خود خربزه های آنان را به جوی آب ریختی، خانه، خانه ی من است و زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنین كردی؟ پس از این فرمایش، حالت انفعال و خجالتی به من دست داد كه نمی توانم بیان كنم؛ همینكه مأمورین خواستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف نگاه می كردم كه ببینم آشنایی به چشم می خورد تا وسیله ی نجاتم گردد یا نه؟ در این حال متوجه شدم كه آقای جوانی پهلوی آن حضرت ایستاده است؛ همینكه او حالت وحشت مرا دید، عرض كرد: پدر جان! این مقصر را به من ببخشید، بمحض اینكه او این سخن را گفت، مرا آزاد كردند. نگاه كردم دیدم نه سه پایه ای هست و نه شلاقی؛ پرسیدم: این جوان كه بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت، امام جواد علیه السلام است؛ از خواب بیدار شدم و به فكر زائرین افتادم تا پس از جستجوی بسیار، آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایی شایانی به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آنان را فراهم و از ایشان عذر خواهی كردم. حال، شما آقایان، بدانید كه من آزاد شده ی حضرت جواد علیه السلام هستم و از این جهت بود كه ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.