#داستان
#محرم_مهدوی
#ششم_محرم
سلام بچه هاااا
عزاداری هاتون قبول🏴 اینم از داستان ششمین روز محرم 👇
✨کلاه خود و پسران امام حسن مجتبی علیه السلام✨
من یک کلاه گنبدی شکل از آهن، فولاد یا فلزهستم. اسمم کلاهخوده، اما با بقیه کلاهخودها فرق دارم.
فرقم اینه که قسمتم شد توی کربلا🕌 باشم.
روی سر نوجوان سیزده ساله ای که چهره اش مانند خورشید☀️ می درخشید.
پسر امام مجتبی امام دوم شیعه ها کریم آل طاها حضرت قاسم بن الحسن المجتبی (علیه السلام)❤️
دو تا از پسرهای امام حسن(علیه السلام)☀️ توی کربلا🕌 حضور داشتند.
✨حضرت عبدالله و حضرت قاسم (عليهماالسلام)✨
🌌 شب عاشورا عمو حسین از برادرزاده ی شجاعش پرسید، مرگ برای تو چگونه هست❓
این نوجوان شجاع و با شهامت فرمودن: عمو جان؛ از عسل 🍯 هم برای من شیرین تره.
وقتی حضرت قاسم(علیه السلام) دید که حضرت علی اکبر(علیه السلام) و خیلی از افراد دیگه شهید شدند، با خودش فکر کرد که الان نوبت منه تا از امامم و عمو حسينم☀️ اجازه بگیرم که به میدان برم.
برای همین با خوشحالی بلند شد و من را روی سرش گذاشت و به سوی عموش☀️ شتافت. نزد عمو حسین که رسید، من را از سرش برداشت و در دستش گرفت. فرمود: عموجان؛ دلم گرفته، سینه ام تنگ شده .
عمو عباسم☀️ پسر عموم علی اکبر☀️ همه عزيزانم برای یاری حق رفتن و شهید شدن. اجازه بدید من هم به میدان برم.
امام حسین علیه السلام☀️ حضرت قاسم را در آغوش گرفتن و او را بوسیدن. من شاهد این بودم که اشک از چشمان امامم جاری شد😢 و به یادگار برادر اجازه نداد به میدان بره
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇