#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان#دل_غمگین_عمه_حکیمه
قسمت دوم
🍃ناگهان عمه حکیمه دل تنگ امام حسن عسکری علیه السلام🌟 و کودکش مهدی عج🌟 شد، دلش طاقت نیاورد صبر کند، فوری چادر به سر کرد و به در خانه امام راه افتاد، به انجا که رسید در زد و پا به حیاط گذاشت، با یک دنیا شوق با امام حسن عسکری علیه السلام🌟 احوالپرسی کرد، صورت مثل گل نرگس او را بوسید😘 و دو زانو جلوی انها نشست😍
او با خودش گفت چقدر خوب است هر وقت به خانه برادر زاده ام میایم نه غم دارم نه غصه و نه بی حال میشوم. 😇
بعد هم به اتاق رو به رو نگاه کرد و منتظر ماند تا مهدی علیه السلام🌤 بیاید و توی بغلش بپرد، اما خانه از صدای او خالی بود، 😔
عمه حکیمه پرسید پس عزیز دلم مهدی 💚کجاست⁉️
نرگس بغض کرد ، امام حسن عسکری علیه السلام☀️ با غم جواب داد: او را به خدا سپرده ایم🌿
عمه حکیمه ترسید،پایش دلش، دستش لرزید و قلبش شروع به تاپ تاپ کرد😥
شهر #سامرا در دست دشمنان بود، خانه امام در محاصره انها بود😞
مهدی علیه السلام ✨با انکه کودک بود دشمنان زیادی داشت، چون انها میدانستند امام مهدی🌟 امام اخر شیعیان بود و در دوران امامتش ستمگران نابود خواهند شد👌
عمه حکیمه گفت،: او را به خدا سپردیم، منظورت چیست حسن جان،؟⁉️
نگاه پر اطمینان امام حسن عسکری به دل عمه حکیمه ارامش داد،
مثل مادر موسی علیه السلام💫 که فرزندش را در رود نیل🌊 به خدا سپرد😌
عمه حکیمه با حرف های امام ارام شد، او حضرت موسی را بیاد اورد که اسیه مادرش برای در امان ماندن از حمله دشمنان در جعبه ایی📦 گذاشت و در رود نیل🌊 رها کرد.
حالا امام حسن عسکری☀️ برای حفظ جان فرزندش او را به جایی امن فرستاده بود تا دست دشمنان به او نرسد🌻
عمه حکیمه غمگین 😓شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
#پایان_داستان_دل_غمگین_عمه_حکیمه
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo