قسمت هفتم مریم جان! ان موقع احساس میکردم که دریا 🌊با آن همه گوهری که دارد ، باز هم به گوهر وجود ما غبطه میخورد.😌 من که حسابی غرق در معنی حرف های فهیمه شده بودم .، گفتم: خب بعد چی؟ دیگر چیزی نگفت؟ _دیگر هنگام اذان مغرب بود، ما باید به اردوگاه بر میگشتیم، ولی خوب یادم می اید آن روز هنگام اذان که شد ، گویی تمام امواج زمزمه اذان را داشتند و ما را به نماز اول وقت دعوت کردند😇 فهیمه ساکت بود و من هم از جوابی که پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم، احساس میکردم زیبا ترین صدف اقیانوس ها را پیدا کردم .😍 با خوشحالی به فهیمه نگاه کردم . فهیمه که معنی نگاهم را فهمیده بود گفت: مریم جان! مادرم هفته گذشته یک چادر برایم دوخت . من دلم میخواهد آن را به تو هدیه 🎁کنم , دلم میخواهد آن را قبول کنی.☺️ از خوشحالی سر از پا نمیشناختم🤩 با همان حالت گفتم: فهیمه جان! از داشتن دوستی مثل تو خوشحالم و احساس غرور میکنم😊 @montazer_koocholo