🏴 منتظران ظهور 🏴
روایت دلدادگی قسمت ۱۳۰🎬: کاروان زائران کربلا بیش از یک ماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند، بیش از ی
هاشمی: روایت دلدادگی قسمت۱۳۱🎬: سوارانی روی پوشیده دور تا دور کاروانیان حلقه زدند و با زبان عربی چیزی گفتند که اهل کاروان چیزی از ان سر در نمی آوردند. سر کاروان ،که خود مسلط به زبان عربی بود جلو رفت و‌مشغول صحبت با آنها شد . اول با ملایمت و خواهش و تمنا از لحن او‌‌خوانده میشد، شر‌وع کرد، اما هر چه او‌میگفت، سواران روی پوشیده فریاد کشان جواب میدادند و در آخر یکی از سواران با لگدی که به سر کاروان زد او را بر زمین سرنگون کرد... سر کاروان از جا بلند شد و همانطور که خون گوشهٔ لبش را با انگشت می گرفت رو به کاروانیان کرد و گفت : زائران بزرگوار؛ اینان را که می بینید راهزنان این دیارند، می گویند با زبان خوش هر چه دارید و ندارید را به آنها بدهید و هرکس مقاومت کند ، با جانش بازی کرده و من هم زور خودم را زدم و‌گفتم که شما زوار حرم مولاعلی و فرزندش حسین شهید هستید ، خواستم تا رگ غیرتشان را بیدار کنم ، آنها هم تنها تخفیفی که دادند این بود که آذوقه و خورد و‌خوراک از آن خودمان ،اما هر چه پول و سکه و طلا دارید را بدون کوچکترین کلکی به آنها بدهیم. با شنیدن حرفهای سر کاروان ولوله ای در بین جمع افتاد و چون چشمشان به سواران قوی هیکل و برق نگاه تیز آنها افتاد و چون تعداد آنها زیاد بود پس نمی توانستند با آنها درگیر شوند، همه به اتفاق مشغول دادن پول و طلاهایشان به راهزنان شدند. زوار بیچاره از همان اول کاروان به ترتیب ، سکه های بی زبانشان را تقدیم کردند تا نوبت به عبدالله و خانواده اش رسید. سر دسته راهزنان جلو آمد و چون چشمش به چهره زیبای فرنگیس که از زیر روبنده نازک پیدا بود، افتاد زیر لب عبارتی عربی را تکرار کرد و با اشاره به فرنگیس دستور داد تا از الاغ پایین شود... فرنگیس با ترس و لرز از الاغ به زیر آمد و عبدالله با دیدن این صحنه ، همزمان با فرنگیس، از روی قاطر خود را به زمین انداخت و جلوی دخترک ایستاد و درحالیکه دستانش را دو طرفش باز کرده بود وبا هیکل چهارشانه و مردانه اش سپری برای فرنگیس شده بود گفت : تو را به مولا علی ، این دختر امانت است... بیایید هر چه دارم از شما اما با این دخترک کاری نشوید.. راهزن که هیچ از حرفهای عبدالله نمی فهمید با دستهٔ شمشیرش به سر عبدالله زد و او را سرنگون کرد و روبه روی فرنگیس ایستاد و همانطور که خنده بلندی می کرد خواست تا روبنده نازک فرنگیس را که چشمان زیبا و درشتش از زیر آن پیدا بود ، بالا بزند.. که ناگهان... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨