🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت پنجاه و ششم: با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاو
رمان آنلاین رن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و هفتم: یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچه های مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده می سوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از تجاوز به اون دختر ،توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی می کنه... خدای من! حالا می فهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا.... و چقدر من نفهم بودم که اونموقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال می کردم که جولیا خیر خواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی ، پاک و دست نخورده باقی می مانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه.. بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار می کرد:اُمی... و من نگاهی به بالا کردم و گفتم: خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام شهیدانت قسم میدم ، من و زهرا را نجات بده...حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به روباهان مکار اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دست هام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخواستم، طوری وانمود می کردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمی بایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم: عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب. اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود ، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن وچشم هایم را بستم. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺