داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی🎬:
رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید..
رباب با خود می گوید: این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب می فرماید: خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید..
ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند می کند و میگوید: خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش می کند و میگوید: شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام می کند و میگوید: وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟!
امام لبخندی میزند و میگوید به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم.
زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید.
هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب می خواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را می گوید و هر سه باهم تکرار می کنند:اشهد ان لااله الاالله، اشهد ان محمدرسول الله، اشهد ان علی ولی الله..انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین می گویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند..
رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿