رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: عاطفه همانطور که اشک میریخت گفت: مسعود مکانیک میخواد... روح الله با عصبانیت وسط حرف عاطفه پرید و گفت: مسعود مکانیک؟! خواهر زادهٔ فتانه؟! این مردک که روی هر چی اراذل و اوباش را سفید کرده، من نمی خوام پشت سر کسی حرف بزنم اما تمام اهل اینجا میدونن که مسعود مکانیک اهل هر خلاف و بزن و ببندی هست، هر کار خلافی را انجام داده و میده و نعوذوبالله از خدا هم نمیترسه...حتما...حتما فتانه این لقمه را گرفته، بعدم مسعود مکانیک یا بهتر بگم مسعود خالی بند یه روده راست هم توی شکمش نیست که از تو خیلی بزرگتره .. عاطفه اشک میریخت و روح الله دستی به شانه لرزان او گرفت و گفت: گریه نکن عزیزم، مگه از روی نعش من رد بشن که بتونن همچی کاری کنن..در همین حین ماشین بابا محمود جلوی خانه ترمز کرد، بابا محمود از ماشین پیاده شد، روح الله سلامی کرد و دستش را به طرف پدر دراز کرد. محمود همانطور که دست روح الله را فشار میداد گفت: به به! می بینم که خواهر و برادر گرم گفتگو‌هستین و بعد اشاره ای به در عقب ماشین کرد و ادامه داد: روح الله بابا، کمک کن وسایل را ببر داخل خونه.. روح الله کاپشن و‌کتابهای دستش را به دست عاطفه داد و درعقب را باز کرد و خم شد و جعبه شیرینی و چند پاکت میوه و بسته های دیگه را برداشت و در حینی که وارد خانه میشد گفت: عجب سنگینن!! محمود لبخندی زد و گفت: فتانه میخواد برای عاطفه سنگ تموم بزاره در همین حین فتانه که متوجه باز شدن در حیاط شده بود بدوو خودش را به حیاط رساند. روح الله که متوجه اومدن فتانه نشده بود گفت: چرا برا عاطفه؟! می خواد برای خواهر زادهٔ خودش سنگ تموم بزاره،چون میدونه توی این روستا که هیچ توی خود تهرونم هیچ‌کس حاضر نیست دختر کورش را به دست این بشر بده، عاطفه که هنوز بچه است و گل سرسبد دخترای فامیل، خیلی هم دلش بخواد همچی کسی نصیبش بشه و بعد صداش را آهسته تر کرد و گفت: من نمی زارم عاطفه زن مسعود خالی بند بشه... یک دفعه فتانه مثل گرگی زخمی، در حالیکه لنگه دمپایی دم در را برمی داشت به روح الله حمله کرد و گفت: چشمم روشن مادر.... حالا برا من آدم شدی؟! کی از تو نظر خواست که ادعا می کنی اجاااازه نمی دی این عاطفه فلان فلان شده را کی میاد بگیره ، مسعود چشه؟ خوشگل و خوش تیپ که نیست؟!هست.. هیکل ورزشکاری نداره که داره...کاری نیست که هست... پولدار نیست که هست و هزارتا دختر براش سرو دست میشکونن.. روح الله زهر خندی زد و گفت: هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه، خدا میدونه چه نقشه ای توی سرت کشیدی، تو دلسوز من و عاطفه نیستی اینو حتی پدرم هم میدونه، هیکل پخمه و پر از دنبه و چربی مسعود را میگه ورزشکاری...بعله کاری هست البته اهل هر کار خلافی که فکرش را بکنی و خیلی عجیب نیست که آدم خلافکار پولدار هم باشه...پول حرام به چه درد آدم می خوره؟! فتانه که از عصبانیت خونش به جوش امده بود با دمپایی به سر و روی روح الله میزد، به طوریکه وسایل دستش هر کدام یه جا افتاد و همانطور که میزد میگفت: برا من غوره نشده مویز شده پسرهٔ ...و فحش های رکیکی نثار روح الله و مادرش میکرد و بعد با اشاره به محمود گفت: تو هم مثل یه چوب درخت اینجا وایستا و حرفهای کوتاه بلند پسرت را گوش کن، به جا محمود میبایست اسمت را بزارن سیب زمینی بی رگ... تا این حرف از دهان فتانه بیرون آمد، محمود به طرف روح الله آمد و با مشت و لگد به جان او افتاد و گفت: برو گورت را گم کن، بزرگتر این خونه منم، منم میخوام عاطفه را به مسعود بدم حرفیه؟! روح الله حرف آخر را شنید و باورش نمی شد که پدرش در حالیکه میدانست مسعود چه آدم خبیثی هست ،دخترش را به او بدهد...بی شک، سحری در کار بود و فتانه از انجام این وصلت هدف های زیادی داشت و عاطفه بیچاره تر از قبل میشد.. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی بر اساس واقعیت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂