رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_چهارم 🎬:
شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد.
جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد.
با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور ،درب روبه روی آسانسور باز شد.
وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید.
شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، انگار که روابط این دو از حد استاد و شاگردی هم بیشتر بود و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت دستانش را از هم باز کرد و با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: سلااااام بر زرقاط بزرگ..
مرد جوانی که به نظر می رسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد و همانطور که شراره را در آغوش میگرفت گفت: سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر می کنه، یاد ما می افتی..
شراره خنده ریزی کرد و گفت: نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار می کنم به در بسته میخورم.
مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دونفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی دربسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...
شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد ...
مرد کنارش نشست و گفت: خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قران کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمی تونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره...
شراره آهی کشید و گفت: آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمی تونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست،وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: روح الله خیییلی باهوشه، من مطمینم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه..
مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: خوب حالا راهکار خودت چی هست؟!
شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: یه موکل قوی تر می خوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه...
زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: نگوکه خود ابلیس را می خوای؟! آخه خیلی سخته ...خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه..
شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: نه، نمی خوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا دختر ابلیس ملکه عینه که می گفتی از همه قوی تره...
زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندان های ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم..
شراره با تعجب گفت: سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟!
زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی می کنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم
اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی..
شراره چشمانش را باز کرد و گفت: بیراهه؟! منظورت چیه؟!
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش
حالا هم اگر می خوای موکلت را به روز رسانی کنی،پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼