"وقتی دست برداشتم، جای دستم معلوم نبود، آن غذا را خوشمزه ترین غذاهای دنیا یافتم واز آن زیاد خوردم تا جایی که دیگر خجالت کشیدم. آن حضرت (علیه السلام) مرا صدا زد که: ای عیسی! خجالت نکش که این از غذاهای بهشتی است وآن را دست مخلوقی درست نکرده، من باز هم خوردم ولی هرچه می خوردم دلم نمی آمد که از آن دست بردارم، عاقبت عرضه داشتم: ای مولای من! کافی است.
در این هنگام آن حضرت مرا نزد خود فراخواند وفرمود: بیا نزد من. پیش خود گفتم: مولایم مرا صدا می زند در حالی که هنوز دستم را نشسته ام. آن حضرت بار دیگر صدا زد: ای عیسی! آیا غذایی که خورده ای احتیاج به شستن دست دارد؟ من دستم را بوییدم دیدم که از مشک وکافور خوشبوتر است، به خدمتش رفتم، نوری از او آشکار شد که دیدگانم را خیره کرد، وبه طوری سراسیمه شدم که تصور کردم اختلال حواس برایم عارض شده. فرمود:"