سامری در فیسبوک
#قسمت_هشتم 🎬:
مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را داخل پریز بزند که صدای لرزان احمد همبوشی بلند تر شد: چه طوری بگم باورتون بشه؟! من اصلا نه به اسلام اعتقادی دارم و نه مذهب شیعه را می پسندم، اگر جایی هم حرفی از مسلمانی من شنیدید برای این بوده اولا من هم مثل بقیه آدم ها به دین آبا و اجدادم بودم و دوما می خواستم از این طریق نان بخورم همین...
مرد بازجو راه رفته را برگشت با سیم و دوشاخه دستش روی شانه احمد زد و گفت: به چه تضمینی باور کنم حرفات درسته؟!
احمد که نور امیدی در وجودش تابیده بود لبخندی زد و گفت: هر کار شما بگین می کنم، هر چی بخوایید انجام میدم، اصلا می خوایید همین الان دست از اسلام بکشم و به هر دینی که شما می خوایین دربیام؟!
مرد نیشخندی زد،سیم را روی دسته صندلی گذاشت و به طرف میزش رفت،روی صندلی چرمی سیاهرنگ پشت میز نشست و همانطور که خیره به چشم های احمد بود گفت: نه ما از تو نمی خواهیم که دست از دینت بکشی، اما می خواهیم به اشخاصی که ازلحاظ اعتقاد و رتبه از تو بالاترن خدمت کنی،بدون اینکه روی حرفشان حرف بزنی..
احمد خیره به دهان مرد بازجو بود و مرد اندکی تعلل کرد و ادامه داد: ما تو را انتخاب کردیم که به قوم برگزیدهٔ روی زمین خدمت کنی و این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمی شود و تو برگزیده شدی تا خواسته های ملت برگزیده را برآورده کنی، البته اگر عملکردت خوب باشد سود مادی بسیار خوبی نصیبت خواهد شد.
مرد از جا بلند شد و همانطورکه دور صندلی احمد همبوشی می چرخید گفت: ما مثل کوه پشت تو را خواهیم داشت و هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنی برایت فراهم می کنیم اما شرط دارد و شرطش اطاعت بی چون و چرا ازصاحب کارت هست فهمیدی؟!
احمد همبوشی که اصلا باورش نمی شد انتهای این شکنجه های وحشتناک به این موضوع شیرین ختم شود،لبخندش پررنگ تر شد و گفت: چرا که نه؟! من دنبال کار بودم،حالا اگر قرار باشه همچی کار نان و آب داری به دست بیاورم، مطمئنا تمام توانم را برای انجام کاری که از من می خواهید، می گذارم.
مرد باز جو روبه روی احمد ایستاد، چانه کبود او را در دست گرفت و سرش را بالاتر آورد و گفت: حتی اگر کاری که از تو می خواهیم بر خلاف اعتقاداتت باشد؟!
احمد با اطمینانی در صدایش گفت: اصلا توی این دوره اعتقادات دیناری هم نمی ارزد، اعتقاد من آنجاست که آینده مالی و رفاه زندگی ام تامین باشد و بس...
مرد بازجو که سالها کارش این بود، کاملا می فهمید که این حرفهای جوانک پیش رویش نه از ترس شکنجه و زندان است،بلکه از عمق دل و خواستهٔ وجودش است، پس سری تکان داد و به سمت میزش رفت و همانطور که ایستاده بود گوشی تلفن کرم رنگ روی میز را برداشت و شماره ای را گرفت و با لحنی قاطع گفت: برای انتقال زندانی به اتاق شماره۶ بیایید و در کمتر از دقیقه ای، تقه ای به در اتاق خورد، همان سرباز قبلی جلو آمد،احمد را از روی صندلی بلند کرد و او را به بیرون هدایت کرد.
وارد راهرو شدند و کمی جلوتر، جلوی اتاقی ایستادند، سرباز در اتاق را زد و سپس در باز شد و احمد وارد اتاقی شد که به اتاق های بیمارستان شباهت داشت.
تختی با ملحفه سفید رنگ که انواع وسایل پزشکی در کنارش به چشم میخورد و کمی آنطرف تر از تخت،دری کوچک که بی شک به توالت باز می شد،قرار داشت.
مردی که روپوش پزشکان را به تن داشت جلو آمد، احمد را به طرف تخت راهنمایی کرد.
احمد روی تخت نشست، مرد کنارش ابتدا فشار و ضربان قلب او را گرفت و بعد همانطور که به در کوچک اشاره می کرد گفت: اگر نیاز به توالت دارید بفرمایید آنجا که باید زودتر کارهای درمان و آزمایشات شما را انجام بدهم.
احمد که حالا می دانست نقشه هایی برایش دارند، اما نمی دانست به راستی در چنگ چه کسانی هست و در کجا حضور دارد ولی مطمئنا او به جاهای خوبی خواهد رسید، سری تکان داد و با اینکه ضعف شدیدی در خود حس می کرد از جا بلند شد و به طرف توالت حرکت کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞