🌷 داستان کوتاه (127)
✅ زندان مؤمن و بهشت کافر
روزي امام حسن مجتبی (ع) پس از شستشو، لباسهاي نو و پاکیزه اي پوشید و عطر زد و در کمال عظمت و وقار از منزل خارج شد به طوري که سیماي جذابش هر بیننده را به خود متوجه می ساخت.
ایشان در حالی که گروهی از یاران آن حضرت در اطرافش بودند، از کوچه هاي مدینه می گذشت که با پیرمردی یهودي روبرو شد که فقر، او را از پا درآورده و پوست به استخوانش چسبیده و تابش خورشید چهره اش را سوزانده بود. او مشک آبی به دوش داشت و ناتوانی، اجازه راه رفتن به او نمی داد. جوری که فقر و نیازمندي، شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود و حالش هر بیننده ای را دگرگون می ساخت.
او امام حسن (ع) را در آن جلال و جمال که دید، گفت: خواهش می کنم لحظه اي بایست و سخنم را بشنو!
امام (ع) ایستاد.
یهودي گفت: یابن رسول االله! انصاف بده!
امام (ع) فرمود: در چه چیز؟
یهودی گفت: جدت رسول خدا می فرماید: «دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.» اما اکنون می بینم که دنیا براي شما که در ناز و نعمت به سر می بري، بهشت است و براي من که در عذاب و شکنجه زندگی می
کنم، جهنم است. و حال آنکه تو مؤمن و من کافر هستم.
امام حسن (ع) فرمود: اي پیرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببینی که خداوند در بهشت چه نعمت هایی براي من و همه مؤمنان آفریده، می فهمی که دنیا با این همه خوشی و آسایش، براي من زندان است، و نیز اگر ببینی که خداوند چه عذاب و شکنجه هایی براي تو و براي تمام کافران مهیا کرده، تصدیق می کنی که دنیا با این همه فقر و پریشانی، برایت بهشت وسیع است.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 5 ص 77