نمیشنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شدهی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمیگوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد.
مژگان لحظه ایی مردد ایستاد. بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کرد و رفت.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁