#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_239
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم.
طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند.
کمکم تعداد مهمانها زیادشدند.
مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانیاش را گذاشت...
نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر میشود،
مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح میداد.
خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش میریخت.
وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش میدوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده.
مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد.
–جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد.
خالهی آرش گفت:
–اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن.
–چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد...
"گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش میکند، نه فریاد، گاهی فکر میکنی هیچ چیزی آرامت نمیکند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمیافتدآرام میشوی.
مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت:
–آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه...
میخواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا...
وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد.
مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید:
–می تونی چایی درست کنی؟
–بله، الان.
سعیده هم بالا آمده بود. با اشارهام وارد آشپزخانه شد.
–سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها.
سعیده بینیاش را با دستمال گرفت و گفت:
–حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟
–بالاخره مهمونن دیگه. خالهی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم.
خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خالههای آرش میگفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد.
وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.
سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریهشان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد.
بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.
آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت:
–کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد.
من فقط دنبال آرش می گشتم.
بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا میرویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد.
فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود....
صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند.
بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.
سرو وضع آشفته و به هم ریختهایی پیدا کرده بود. اصلا چهرهاش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند.
–آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید.
مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانهی آرش وگریه کنان گفت:
–من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم.
آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند.
وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم...
باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁