او بر خلاف بقیه ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد.
سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت : تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم.
یاقوت چشمانش را ریز کرد وگفت : یعنی تو به جای او راهز..... ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد : تجارت می کنی؟!
سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمی دانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند می شناسد.
پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است.
سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت : تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم...
یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟!
ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای و دوباره خنده ی بلند تری کرد.
سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت : در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود....
یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت : ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم.
یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد.
سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکی اش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧