روایت دلدادگی
قسمت ۸۹🎬 :
شاهزاده فرهاد ، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت ، انگار نگران موضوعی بود ، در همین هنگام سواری خاک آلود وارد قصر شد و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید.
با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : قربان قاصدی....
فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : بگو داخل شود...
مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است ، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد وگفت : قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم.
شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی می کشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید.
مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد.
صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود، از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم ، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم.
سرو گل، شتابان خود را به او رسانید وگفت : ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوار کاری نمی چسپد....
فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید وچروک پیرزن کشید و گفت : یک صبح دل انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب می چسپد ننه....
و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت، افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند و بی مهابا شروع به تاختن نمود.
فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود ، همانطور که میتاخت با صدای بلند می گفت :هوووووو....یهوووووو....ای جاااان...
وبی خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود...
شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود.
دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد ، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟
و با زدن این حرف ، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک ، شاهزاده خانم هست یا نه؟!
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨