روایت دلدادگی
قسمت۱۲۲🎬:
در همین اثنا ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش می برد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیر روسری بر سر می کردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.
کلاهی که دور تا دورش با سکه های طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه می کند ، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت ، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا می فهمید ، قصد فرنگیس چیست ، دستش را چسپید و گفت : نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد وگفت : من به اینها احتیاجی ندارم ، فقط دوست دارم ،ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود ، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت : نمی دانم ...شاید هم امام طلب کرده و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان در می آید ، گرفت و رو به ننه صغری گفت : بلند شو زن...میبینی چه آتشی به پا کردی...پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که از جا بر می خواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت : قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانه ام آوردی و سپس رو به عبدالله گفت : برای زمین وگاو و گوسفندها هم نگران نباش ، با خواهرم کبری ،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد ، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت : داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را می کنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد ،هعی....هعی...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨