امام باقر عليه السّلام فرمودهاند: روزى جوانى ژندهپوش نزد داود آمد و بىآنكه با او سخنى گويد در گوشهاى نشست و به داود خيره شد.
در همين هنگام
عزرائيل به داود پيام داد كه هفت روز ديگر جان اين جوان را نزد تو خواهم ستاند.
داود دلش براى آن جوان سوخت و از او پرسيد: آيا همسر و فرزندانى دارى؟
جوان گفت: تاكنون ازدواج نكردهام. آنگاه داود به آن جوان گفت: نزد پيرمرد عابدى كه ميان بنى اسرائيل است برو و از قول من به او بگو كه دخترش را به همسريى تو درآورد.
آن جوان رفت و با آن دختر ازدواج كرد و آنگونه كه به داود قول داده بود هفت روز ديگر نزد داود بازگشت. داود از او پرسيد: زندگىات چگونه بود؟ جوان گفت: هرگز اينگونه شادمان نشده بودم.
چندى سپرى شد و
عزرائيل نيامد. آن جوان رفت و به دستور داود فردا آمد و سرانجام
عزرائيل به داود گفت: خداوند به سبب دلسوزى و مهرى كه بر آن جوان نمودى سه سال به عمر او افزود.