#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_211
بعد عمیق بو کشید و گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم.
او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت:
–چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم.
صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم.
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
مژگان رو به من کردو پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کردوگفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرانیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁