#داستان_کوتاه
🌷"بر خدا توکل کنیم تا آرامش بگیریم"
از فرشته ی مرگ عزرائیل(ملک الموت) پرسیدند:
تا به حال گریه نکردی زمانیکه
جان بنی آدمی را میگرفتی؟!
عزرائیل جواب داد:
یک بار خندیدم!
یک بار گریه کردم...
و یک بار ترسیدم!
🌷"خندهام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم ...
او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:
کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم ...
"گریهام"زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم ...
او را در بیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که در حال زایمان بود ...
منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد، سپس جانش را گرفتم ...
🌷دلم به حال آن نوزاد بی سر پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم ...
"ترسم"زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر میشد و زمانی که جانش را میگرفتم از درخشش چهرهاش وحشتزده شدم ...!
در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟! ...
🌷"او همان نوزادیست که جان مادرش را گرفتی"
"من مسئولیت حمایتش را عهدهدار بودم
هرگز گمان مکن که با وجود من،
موجودی در جهان بی سر پناه خواهد بود"
@f