وقتی مجیدازسفرکربلابرگشت ،مادرش پرسیدچه چیزی ازامام حسین(ع)خواستی؟مجیدگفت یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل(ع)کردم ویک نگاه به گنبد امام حسین (ع)وگفتم :آدمم کنید.سه چهارماه قبل ازرفتن به سوریه به کلی متحول شد،همیشه درحال دعاوگریه بود،نمازهایش راسروقت می خواندوحتی نمازصبحش را اول وقت میخواندخودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طوری عوض شده ام ودوست دارم همیشه دعابخونم وگریه کنم وهمیشه درحال عبادت باشم دراین مدتی که دچارتحول روحی ومعنوی شده بودوهمیشه زمزمه لبش《پناه حرم کجامب روی برادرم》بود،یکی ازدوستان مجیدکه بعدهاهم رزمش شددر قهوه خانه مجیدرفت وآمد داشت یک شب مجیدرابه هیئت خودشان بردکه اتفاقاخودش آنجامداح بوددرموردمدافعان حرم وناامنی های سوریه وحرم حضرت زینب(ع)میخوانندومجیدآن قدرسینه می زندوگریه می کندکه حالش بدمی شودوقتی بالاسرش میروندمیگوید《مگرمن مرده ام که حرم حضرت زینب درخطرباشدمن هرطورشده می روم》ازهمان شب تصمیم میگیردکه برود.روزهای آخررفتنش وقتی ازموضوع خبردارشدیم هرکاری کردیم تانرودوقتی که توانست بروداصلاباورمان نشدچون ممنوع الخروج بود،فرمانده اش ازمجیدخواسته بودکه رضایت نامه ای تهیه کرد،وانگشت خودش رازده بودفرمانده که به موضوع شک داشت خواسته بودبامادرش صحبت کندمجیدهم رفته بودباپیرزنی هماهنگ کرده بودکه بافرمانده صحبت کندتاراضی شودامافرمانده اش راضی شده بودوآخرسرهم فرمانده اش رابه پهلوی شکسته حضرت زهراقسم داده بودمادرش داشت قران میخواند رفت قران بزرگ خانه راآورد دستی رویش کشیدوبوسیدوگفت چرااین قران رانمی خوانی ؟بااخم گفت همینی که دستم هست میخوانم به پدرش گفت که از زیرقرآن ردش کنم قبول کرددر حال ردشدن اززیرقران بودکه گفت حداقل می توانی چندتاعکس ازمن بگیریبلندشدم چندتاعکس باگوشی گرفتم.وارهمانجا عکسهای خودش درحرم حضرت رقیه(ع)گرفته بودرافرستادکه درحال زیارت است وگفته بوداینها ذخیره آخرت من است شهید مجیدقربانخانی داستانک دوازدهم @montazeran1182