👩🏻🦰زن یگانه فردی است که سعادت را به ارمغان میآورد*
*این حکایت برای همه مفید است*
*حکایت میکنند پادشاهی بود که در کنارش حکیمی هوشمند زندگی میکرد و این پادشاه برای خودش خواب جوانی و قدرتمندی را میدید و نمیخواست پیری به سراغش بیاید.
لذا از حکیم خواست برایش داروئی تجویز کند که عمرش را طولانی کند و به حکیم وعده داد اگر به خواستهاش جواب مثبت دهد به حکیم هر چه دلش بخواهد به او میدهد.
پس حکیم در شهرها سفر کرد تا از داروئی که عمر را افزایش میدهد و انسان در مرحله جوانی باقی بماند؛ جستجو میکرد.
بعد از سالها جستجو و بعد از اینکه بسیاری از مناطق را جستجو کرد به نتیجهی خوبی دست نیافت.
*هنگامی که از روستائی عبور میکرد و از اهل شهر پرسید؛ از غذا و داروئی که عمر را طولانی بکند؟*
*اهل شهر گفتند: برو بالای این کوه جایی که دو برادر با هم زندگی میکنند شاید به نتیجهای برسید.*
*حکیم به جایی که این دو برادر زندگی میکردند حرکت کرد و نزدیکای غروب آفتاب به بالای کوه رسید.*
*خانهی اول خیلی کوچک بود*
*اشیاء و وسایل خانه هم اندک بود و جلوی خانه پیرمردی ناتوان نشسته بود که زمانه او را به تاراج برده بود.*
*حکیم سلام کرد بعد هم پیرمرد سلامش را علیک گفت و احوال پرسی کرد.*
*حکیم از پیرمرد خواست که امشب تا فردا پیش آنها خواهد ماند و قبل از این که پیرمرد جوابی بدهد از داخل خانه صدائی آمد، ناگهان این زنش بود که میگفت: ما جایی برای مهمان نداریم برو جایی دیگر برای خودت جستجو کن .*
*پس پیرمرد سرش را پایین انداخت و خیلی تاسف خورد.*
*حکیم متوجه خانه دیگر شد؛ ناگهان این خانه در غایت زیبایی و پاکیزگی و ترتیب بود و او را انواع گلها و گیاهان زیبا به علاوه صدای پرندگان و بلبلها احاطه کرده بود و آنجا جوانی با صورت و لباس زیبا منتظر اوست.*
*آن جوان به حکیم خوش آمد گفت و خانمش را صدا زد: امروز پیش شما مهمانی هست و زن آمد به حکیم بهترین خوشامدها را عرض کرد.*
*و در روز دوم حکیم برای مرد از سبب ملاقات با آنها را وانمود کرد و از او پرسید چرا تو در کمال صحت و جوانی هستی در حالی که برادر بزرگترتان پیر و فرتوت شده است.*
*مرد جوان خندید و گفت:*
*اشتباه می کنی او برادر کوچک من است و من از او ۲۰ سال بزرگتر هستم.*
*حکیم شگفت زده شد و شوقش به کشف راز بقای جوانی او زیاد شد و خواست آن را بداند.*
*در مقابل چه چیزی آن را جستجو میکند.*
*مرد به او وعده داد بعد از صرف صبحانه؛ خواهد گفت.*
*و به هنگام صبحانه مرد و زن بهترین غذای خود را برای مهمان مهیا کردند بعد زیر درختی که در دره سایه انداخته بود نشستند و مرد از زنش خواست که برود یک خربزهای که در باغ پایین دست دره قرار داشت بیاورد .*
*زن رفت و آن دو مرد، زن را زیر نظر گرفته بودند و بعد از گذشت مدت زمانی خربزه را آورد.
*مرد به خربزه نگاه کرد و آن را با دست زد بعد گفت: ای خانم عزیزم میخواهم این خربزه را برگردانی و یه خربزه دیگری بیاوری.*
👩🏻🦰زن گفت: چشم*
*به پایین دره رفت و با خربزهای برگشت.
*ولی مرد قانع نشد و زنش را مرحله دیگر هم فرستاد و زن با تمام خوشحالی دوباره به پایین دره رفت و خربزهای دیگر آورد.*
*در این مرحله مرد بعد از این که خربزه را خوب نگاه کرد نصفش کرد و با هم خوردند.*
*حکیم دوباره سوالش را تکرار کرد و خواست بداند چه غذا و داروئی جوانی را حفظ میکند؟*
👨🦰مرد جواب داد: آنچه جوانی را حفظ میکند و غذا و دارو نیست بلک راز سلامتی و جوانی من زن است از زمانی که ازدواج کردهام از آن غیر از محبت، مهربانی، شفقت، احترام و تقدیر چیزی دیگر ندیدهام.*
*حکیم آیا میدانید که در باغ من غیر از این یک خربزه چیز دیگر نبود و این زن سه مرتبه رفت در پایین دره و هر بار که می رفت همین یک خربزه را می آورد اما او هرگز از خودش چیزی بروز نداد که شخصیت مرا پیش شما کم بکند.*
*حکیم از این زن شگفت زده شده و یقین کرد: که سعادت، آرامش قلب، سلامتی و جوانی را زن با محبت، عطوفت و اهتماماش به ارمغان می آورد.*
*واقعاً داستان تأثیر گذاری است برای هر نسل و هرکجای این کره خاکی.*
خیییلی جالبه توصیه میکنم حتما بخوانید👆
#شعار هر با غیرت
#زن _ زندگی _ نجابت
💚 کانال ………‹🌹🍃࿐›………
منــ🌴تظـــران ظـــ🌴ـهور
https://eitaa.com/montazeranezohur