چنان از عشق آن رویت همی سر گشته حیرانم
بیا مهدی که از هجرت همی دردی به این جانم
بغیر از دیدنت من را دِگر هیچ آرزویی نیست
چه شبها که از این ِغم چنان نالان و گریانم
بیا آقا که تا من زنده ام بر توی این دنیا
بگیرم دامنت را من بمالم بر دو چشمانم
چنان اشکی بریزم من به پایت ای عزیز من
شود راضی دلم گردد شکوفا بلکه ایمانم
خدایا حاجتم را کن رَوا خیلی دلم تنگ است
به بینم من رُخش را چونکه مشتاقش فراوانم