❤️ داستان "دست مسیحایی" قسمت سوم
آن بزرگوارى که مقابل من ايستاده بود فرمود: مى خواهى فردا نزد خانواده ات بازگردى؟
عرض کردم: آرى.
فرمود: بيا جلو ببينم چه چيزى تو را ناراحت کرده است؟
من پيش خودم گفتم: خوب نيست که در اين حال با من تماس پيدا کنند، زيرا اينان بر خلاف اعراب، اهل باديه هستند و چندان احترازى از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل کرده ام و پيراهنم خيس است.
با اين حال پيشتر رفتم. ايشان از روى اسب خم شده دست بر کتف من نهاده وتا روى دُمل روى رانم دست کشيد وآن را فشار داد. من دردم گرفت، آن گاه بر پشت اسب خود نشست.
پس از آن، پيرمرد رو به من کرد و گفت: اسماعيل! از رنجى که داشتى رستى(راحت شدی)؟
من از اين که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا مى داند؟ گفتم: خداوند ما و شما را رستگار کند. ان شاء الله!
او گفت: ايشان امام زمان (عليه السلام) هستند.
من جلو رفتم و پاى حضرت (عليه السلام) را در آغوش گرفته و بوسيدم.
آنگاه حضرت (عليه السلام) حرکت نمود و من نيز به دنبالش به راه افتادم در حالى که دست از زانوى حضرت (عليه السلام) برنمى داشتم.
حضرت فرمود: برگرد!
عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: صلاح در اين است که برگردى، برگرد!
من سماجت کرده واصرار نمودم، پيرمرد رو به من کرد وگفت: اى اسماعيل! حيا نمى کنى؟ امام زمانت دو بار به تو امر به بازگشت مى نمايد و تو مخالفت مى کنى؟ من از اين سخن به خود آمدم وايستادم.
❌ ادامه در پست های بعدی...